عکسهایی را که از چهرههای سالخورده حکایت میکنند دوست دارم. آینهای بیدروغاند. بهتر از هر کفبین و فالگیری فردای ما را ترسیم میکنند. هر وقت یکی از این تصاویر را در برابرم میگیرم و خیره میشوم به شیارهای خستهی زمان در گونههای سالخوردگان. در چشمهایشان خیره میشوم. خودم را در این آینهی بیدروغ میبینم. پیری خود را از پس عمری قصهگویی و پرحرفی و بازارگرمی. پیری شکستهی خود را که سرآخر آموخته است زندگی را رضامندانه و بیادعا، تا پایان جاده نظاره کند.
میخواهم ببینم که از میان اینهمه نظریه و روایت که از زندگی با ما گفتهاند کدامشان به حقیقت این تصاویر، به بُهت ناباور این تَرکها، به خستگی سررفته از خطوط دست و پیشانی، و به خاموشیِ فیلسوفانه این چشمها نزدیکترند؟