عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

راز شیرین

پری کوچولو یه روز صبح که چشماشو وا کرد و بیدار شد، دوست نداشت که از رخت‌خواب بلند بشه. یه مدت زیادی زیر پتو موند و فکر کرد. احساس کرد درگیر یه سؤال بزرگ شده. پری کوچولو فکر می‌کرد سؤالش یه راز مهمه که نباید به هیچ‌کس بگه. شاید فکر می‌کرد گفتن سؤالش اسباب خجالت باشه. باباش هی صداش زد پری کوچولو پری کوچولو، چرا نمیای صبحونه بخوری. پری کوچولو اما میلی به صبحونه نداشت. باباش که دید پری کوچولو از رخت‌خواب بلند نمیشه اومد کنارش نشست و موهاشو از جلوی صورتش کنار زد و گفت: چی شده پری کوچولو، چرا بی‌حوصله‌ای؟ پری کوچولو بی‌مقدمه گفت: بابا، خدا چیه؟ خدا کجاست؟ خدا رو چطور میشه دید؟


بابای پری کوچولو به فکر فرو رفت. بعد از یه مکث طولانی گفت:‌ پری من، خدا یه رازِ شیرینه. پری گفت: راز؟ راز یعنی چی؟ بابا گفت: راز چیزیه که نمی‌شه زیاد درباره‌‌ش حرف زد، اما می‌شه احساسش کرد. پری گفت: مثل چی؟ بابا گفت: مثلِ.... مثلِ یه لبخند. ببین پری، تو می‌تونی یه لبخندو تعریف کنی؟ تو می‌تونی بگی چه اتفاقی می‌افته وقتی به صدای پرنده‌ها گوش می‌دی؟ اون حس قشنگی که با نگاه کردن به یه گل پیدا می‌کنی رو می‌تونی توضیح بدی؟ این‌ها همه یه رازن. یه راز شیرین.


پری سکوت کرد. یه احساس مبهمی داشت. حس می‌کرد خوب حرف‌های باباشو نفهمیده. بعد از صبحونه از باباش خواست که بیشتر براش از رازِ خدا حرف بزنه. 


بابای پری بهش گفت بیا بریم توی حیاط، با هم حرف بزنیم. درختی که تازه کاشته بودند، نیاز به آب داشت. بابا به پری گفت بهتره بریم به درخت آب بدیم. آب‌پاشو برداشت و به دست پری داد تا به درخت آب بده. پری با خوشحالی پای درخت آب ریخت. بابا گفت:‌ پری، تو درخت رو دوست داری؟ پری گفت: آره. بابا گفت: خدا، تو همین دوست داشتن، تو همین آب دادن، احساس میشه. پری سکوت کرد و به فکر فرو رفت. تو همین حین بود که یه پروانه‌ی خیلی زیبا رو دید که روی گلِ شمعدانی نشسته. می‌خواست بره و پروانه رو دنبال کنه. باباش گفت: وایسا، بی‌حرکت بمون و سعی کن فقط تماشا کنی. ببین چه بال‌های ظریف و قشنگی داره. حس می‌کنی؟ پری کوچولو مکث کرد و سعی کرد فقط نگاه کنه. بابا گفت: خیلی حس شیرینیه نه؟ تماشای یه پروانه‌ی زیبا که روی گل نشسته. پری گفت: آره بابا، خیلی شیرینه. بابا گفت: شیرینی این حس، یه جور رازه پری. تو هیچ کتابی گفته نمیشه که چرا ما از تماشای یه پروانه روی گل، لذت می‌بَریم. راز این اتفاقات هیچ‌وقت کشف نمی‌شه. 


باد ملایمی می‌وزید و شاخ و برگ درخت‌ها رو می‌لرزوند. بابا گفت: پری می‌بینی چقدر زیبا و شیرینه؟ برگ‌ها و شاخه‌ها رو می‌گم، حدس می‌زنم خیلی کیف می‌کنن وقتی باد به سراغ‌شون میاد. حس می‌کنی چقدر سبک و شادن؟ پری حرفی نزد. اما سعی کرد احساس خوبِ برگ‌ها رو درک کنه. با خودش زمزمه کرد: شاید این هم یه رازه. یه رازِ شیرین که نمیشه درباره‌ش زیاد حرف زد. فقط باید حسش کرد. 

پری گفت: بابا، یعنی تو میگی خدا رو هم باید مثل یه راز، احساس کرد؟ بابای پری گفت: آره، همه‌ی چیزهای خیلی خیلی خوب، اینجوری‌ان. یه جور رازِ شیرینن.


پری گفت: بابا، چجوری میشه رازِ خدا رو احساس کرد؟

بابای پری گفت: وقتی پای یه درخت تشنه آب می‌ریزی، یا وقتی به یه پرنده‌ی گُشنه دونه می‌دی، یا وقتی به من یا یکی از دوستات از سرِ مهربونی لبخند می‌زنی، یعنی تونستی خدا رو حس کنی. چرا که خدا وقتی به دلت پا می‌ذاره که تو بتونی دیگران رو دوست داشته باشی.


حرفای بابای پری که تموم شد، صدای پرنده‌ای تو صحنِ باغ پیچید. بابای پری گفت: میدونی اسم این پرنده که انقد قشنگ آواز می‌خونه چیه؟ پری گفت:‌ نه. بابا گفت: می‌دونی این پرنده الان رو کدوم درخت نشسته؟ پری گفت: نه. بابا گفت: میدونی این پرنده داره چی میگه؟‌پری گفت: نه. بابا گفت: اما اگه خوب گوش کنی می‌بینی خیلی احساس شیرینی داره. اینجور نیست؟ پری گفت: آره.


بابا گفت: می‌بینی پری، ما هیچی نمی‌دونیم. نه اسم این پرنده رو، نه جاشو، و نه حتی معنیِ حرفاشو. اما احساسش می‌کنیم و با تمام وجود لذت می‌بَریم. 


پری حال عجیب و گُنگی داشت. انگار یه چیزهایی رو فهمیده بود و یه چیزهایی را نه. فکر کرد شاید باید کمی بزرگ‌تر بشه تا بتونه درک بهتری از رازها پیدا کنه.


وقتی داشتن به خونه برمی‌گشتن بابای پری دستای کوچیک دخترش رو گرفت. یه جوری مهربون گرفت. پری احساس شیرینی کرد. این حس که باباش دستای کوچیکشو انقد مهربون گرفته، خیلی زیبا بود. پری با خودش فکر کرد شاید این هم یه راز باشه. یه راز شیرین.

اعجازِ دوست داشتن

می‌پرسم در آن روزهای آخر، که صدای پای مرگ بلندتر از همیشه بود، چه حرفی از همسرت در جانت نشست؟

پاسخ داد:

گفتم: «میشه منو توصیف کنی؟» گفت: «تو؟ تو خودِ منی!»


فکر می‌کنم این اعجازِ دوست داشتن است. می‌تواند تو را از کسی پُر کند. ریشه‌هایت را به ریشه‌های کسی پیوند بزند. و این آغاز رستگاری است. آدم‌ها تا کسی را دوست نداشته باشند، خالی‌اند. یادِ حرف چند روز پیشِ تبسم می‌افتم. زنگ آخر مدرسه می‌خورد. با پانیذ می‌آید. می‌گوید بابا من پانیذم. پانیذ تبسمه.


و یاد شعری از مولانا:


«گفت معشوقی به عاشق ز امتحان

در صبوحی کای فلان ابن الفلان


مر مرا تو دوست‌تر داری عجب

یا که خود را؟ راست گو یا ذا الکَرَب


گفت: من در تو چنان فانی شدم

که پُرم از تو ز ساران تا قدم


بر من از هستی من جز نام نیست

در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست»

(مثنوی، دفتر پنجم)[ساران: سَر، ذا الکَرَب: محزون]

صدایم کُن

آنچه در از دست دادن کسی تسلی‌ناپذیر است جای خالیِ صدا زدن اوست. دیگر نیست که صدایت کند. به نام بخواندت.

گاهی در خیال، می‌شنوی که به نام صدایت می‌زند. سر می‌گردانی و لبخند می‌زنی.

سر می‌گردانی و لبخند می‌زنی به کسی که نیست. به صدایی که نیست. به لبخندی که نیست.


---


صدایم کُن

صدایم کُن

با همان نام همیشگی

که طعم تو را می‌داد.


صدایم کُن

صدایم کُن

و با صدایت واحه‌ای بیافرین

بی‌مرز

بی‌دیوار

بی‌پایان


صدایت را روی پلک‌هایم بگستران

صدایت را در باغچه‌ی دلم بیفشان

می‌خواهم روی بالش خنده‌هایت بخوابم

و صبحِ که آمد

در صدای تو

جوانه بزنم


 ۱۴ اردیبهشت ۹۸

نمایشگاه کتاب. ۱۲ اردیبهشت ۹۸

نمایشگاه کتاب. ۱۲ اردیبهشت ۹۸.


همه جور آدمی می‌آیند. برخی شاعر و فیلسوف و نویسنده‌اند. شاید کسانی در خیال و پندار، خود را تافته‌ای به کلّی جداافتاده بدانند. اوستادان اندیشه و ارباب کلام که در کمال باریک‌اندیشی به جستجوی آفاقی تازه و دست‌نخورده‌اند. اما، نیازها و اقتضائات زیستی مشترک، نویسنده و غیرنویسنده نمی‌شناسد. اینجا همه برابرند. این بصیرت را باید ارج نهاد. همه برای خرید آب معدنی، در صف ایستاده‌اند. همه، اعم از عالم و عامی، در صفِ دستشویی‌‌، برابرند. و ای وای، همه در برابر مرگ، بیچاره‌اند. هایدگر و ابن‌عربی هم که اگر می‌آمدند باید همینجا، زیر گرمای آفتاب، در صف آب معدنی می‌ایستاد.


داخل غرفه ایستاده‌ام و سعی می‌کنم از تصویر نویسنده‌ای شاعر و فکور مراقبت کنم. علاقه‌مندان آمده‌اند و از من امضا می‌خواهند. کتاب‌ها به فروش می‌روند. برخی از کتاب‌هایم به اتمام رسیده‌اند و نیاز است تجدید چاپ شوند. حال گُنگ و غریبی است. بیشتر از هر زمان احساس تنهایی می‌کنم. بر صفحه‌ی هر کتابی، جمله‌ای می‌نگارم و امضایی نامرتب می‌نشانم. از امضا کردنم عکس می‌گیرند. اغلب نمی‌شناسم‌شان اما از سرِ لطف می‌گویند که نوشته‌های مرا دوست داشته‌اند، با آنها زیسته‌اند و زندگی‌شان را غنا بخشیده است. شاکرانه شاد می‌شوم که سراسر بیهوده نبوده‌ام. می‌دانم که در تراز این لطف‌ها و خوش‌گمانی‌ها نیستم، و می‌دانم هر چه که بگویم باز حمل بر فروتنی می‌کنند و نشانه‌ای از بزرگواری. باید مراقب چه باشم؟ مراقب آن کودک بازیگوش که از میان گل‌های آبیِ کوچک، با چشم‌های درشتِ غمگین به من زل زده و نگران است. نگران است که چشم‌هایش را فراموش کنم. نگران است در گرماگرم این بازارِ عرضه و تقاضا، این معرکه‌ی جلوه و تماشا، دست‌های کوچکش را رها کنم و نامش را از یاد ببرم. کتاب‌ها را امضا می‌کنم و با علاقه‌مندان عکس می‌گیرم و هم‌زمان نیم‌نگاهم به چشم‌های درشتِ غمگین ‌آن کودک است. کودکی که هفت سالگی من است.


وسایلم را جمع می‌کنم و از نمایشگاه می‌زنم بیرون. در بیرون شبستان، غرفه‌هایی را اختصاص داده‌اند به «اشیاء و اطفال گمشده». کاش می‌شد از کودکیِ گمشده خود، آنجا سراغ گرفت. آقا، خانم، کودکی شبیه این عکس گم‌کرده‌ام، اینجا نیاورده‌اند؟ نه، هیچ غرفه‌ای کودکی تو را به یاد ندارد. مولانا، با آن بلندای فکر و فهم و معرفت، هنوز خود را کودکی گمشده در میان غلغله‌ها و همهمه‌های بازار می‌داند. مولانا حتی:


«چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری

که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم»


ترافیک است. بهتر است با موتور به محل کارم بازگردم. بر سر قیمت به توافق می‌رسیم و سوار می‌شوم. کلاه ایمنی ندارم. راکب، بی‌پروا می‌راند. همه‌ی قوانین راهنمایی و رانندگی را نادیده می‌گیرد تا زودتر به مقصد برسد. خلاف می‌رود و به هر ترفندی شده از فاصله‌ی مختصر میان ماشین‌ها عبور می‌کند. یک اتفاق کوچک کافی است که نویسنده‌‌ی تازه به دوران رسیده را از پله‌های موفقیت به پایین پرت کند. چه تعبیر مسخره‌ای: ‌پله‌های موفقیت. و چه مسخره‌تر که ما را فریب داده‌اند تا زندگی خود را صرف بالا رفتن از نردبان ترقّی و موفقیت کنیم. با اینکه می‌دانیم آخر کار، نردبان هم با ما خواهد افتاد. این کلّه‌ی معمایی که اینهمه شعر و آیه و حدیث از بر است، ممکن است در اثر سبکسری راکب موتور، روی اسفالت پخش شود. این کَلّه، که بسیاری می‌پرسند چطور توانسته این حجم از شعر و حرف را به حافظه بسپارد.


کتاب‌ها به فروش رفته‌‌اند و من هنوز دلتنگ کودکی هستم که بعد از ناهار، دستگیره‌ی در را به آرامی پایین می‌آورد تا خواب تُرد مادر را نشکند و برای مرور خیالات سبک خود، به باغ برود.

موعظه‌ی سعدی

بشنوید. اما نه صرفاً به قصدِ کامِ هنری. بلکه چونان موعظه‌ای نرم و بی‌دست‌انداز که مستقیم راه به دل می‌گشاید. 


سعدی است که با تو می‌گوید. از آن سوی قرن‌ها. گویی عصاره‌ی حکمت است که در شعری جمع کرده است.


بسیار سال‌ها به سرِ خاک ما رَوَد

که این آب چشمه آید و باد صبا رود


چه اندوهِ دیده‌گشایی. این چشمه، این باد خوش، بعد از تو نیز خواهند وزید. تو بازنمی‌گردی، اما بهار باز خواهد گشت و کودکان شکوفه، صحن باغ را سرشار از رنگ می‌کنند.


این پنج‌روزه مهلت ایام، آدمی

بر خاکِ دیگران به تکبّر چرا رود؟

ای دوست بر جنازه‌ی دشمن چو بگذری

شادی مکن که با تو همین ماجرا رَوَد


حال که از سرنوشت مشترک بشر آگاهی، از مرگِ دشمن خویش هم شادمان مشو. زوال هر چیز و هرکس، حتی دشمن و رقیب تو، اسباب شادمانی نیست؛ اشارتی است تو را به سرنوشتی محتوم. 


دنیا حریف سِفله و معشوق بی‌وفاست

چون می‌رود هر آینه بگذار تا رَوَد


وقتی به ناگزیر رفتنی‌اند، به این رفتنی‌بودن رضا بده. دست‌هایت را بگشا و بگذار آنچه که می‌خواهد برود، برود.

خواب اردیبهشت

__ الو سلام. خوبی؟ ببین یه خبر ناب دارم. مژدگونی یادت نره‌ها. اردیبهشت شده. هوا زده تو خط ترانه‌های شیش و هشت. خون تازه دویده تو رگای درخت و باغ. خاک، انگاری هفت خط شراب خورده، هر چی تو دل داشته، ترانه کرده. پرنده‌ها، دوره‌گردِ هر کوی و برزن شدن. آواز می‌فروشن. پروانه‌ها تازه فهمیدن لبخند یعنی چی. کفش‌دوزک‌ها دویدن بلد شدن. ببین، گل‌های صورتی ریز یادت هست رفتن از پیش ما؟ امروز دارن دسته دسته بر می‌گردن. زود پاشو، خوابیدن حرومه تو این وضع. پاشو چشماتو باز کن تنبلو. الو... الو... چرا صدا نمیاد؟ چرا هیچی نمی‌گی؟ الو... هستی؟


می‌دونم که هستی، از سرِ لوسی داری چیزی نمی‌گی. می‌دونم چه ذوقی کردی. ببین، الان وقت کز کردن و مهمل‌بافی که خرابم و بی‌حوصله نیست. دوران خمودی و خرابی و خمیری گذشته. اردیبهشت اومده. می‌دونی چه اسفندها دود کردیم تا بیاد. بیا بیرون بریم کوچه به کوچه کو به کو، گل از روی اردیبهشت بچینیم. نه، چیدن که خوب نیست. بو کنیم، ببوسیم. بیا هم‌پای زنبورهای عسل، هم‌بالِ پروانه‌های بیدل، و شانه به شانه‌ی هم، به استقبال اردیبهشت بریم. با یه بغل شعرهای روشن و دسته‌‌گلی از امید. باور کن اگه پاشی و بیای و این محشرو ببینی هر چی شعر فراموش، دوباره یادت میاد. سبدهاتو پُرِ شعر میکنه اردیبهشت...

الو... الو... چرا هیچی نمیگی.... هستی؟ چرا صدات نمیاد؟


نکند آن سوی زمان‌ها برای همیشه خوابیده‌ای. نکند شیما.

چه خوشتر؟

: -- چه خوشتر؟


: -- تابی باشد در سبزه‌زاری، آویخته از شاخ تاب‌آور درخت توتی که تابش آفتاب به میوه‌هایش رنگ پاشیده. باد باشد و پچ‌پچه‌هایش در گوش برگ‌ها. تو باشی نشسته روی تاب. من باشم و تکان دادنت. تو بخندی و خنده‌هایت موج بردارند در دلم. شبیه چشمه‌ای در دامن کوهساری‌. صدای خنده‌هایت با ترانه‌گویی گنجشک‌ها درآمیزد و گیسوانت رهاتر از باد بر گونه‌های من بوزد.

عقربه‌ها خاموش شوند.

یاران و برادران ز من یاد کنید

گذری می‌کنم بر قبرستانی ساده و خاموش در شهر خُنج. روی یکی از سنگ قبرها نوشته است:


یاران و برادران ز من یاد کنید

رفتم سفری که آمدن نیست مرا


چه عجیب است که از یاد دوستان رفتن اینهمه درد دارد. راستی چرا به رغم آگاهی از سفر بی‌بازگشت خویش، از فراموش شدن اینهمه نگرانیم.


دوستی داشتم که می‌گفت مادرم در هنگامه مرگ از ما خواست که فراموشش نکنیم.

احساس می‌کنم این مهمترین خواسته درگذشتگان از ماست.


ما را از یاد مبرید. ما نیز زمانی روی همین خاک، زیر همین آسمان، در برابر همین باد، گریستیم، خندیدیم، عاشق شدیم، آرزو پروردیم، رویا بافتیم، درد کشیدیم، و رفتیم... چشم در چشم حریص  مرگ.


فراموش‌مان نکنید. ما نیز روزی زندگی را دوست داشتیم.

خرج زندگی

نوشته است:


«بعد از دوازده سال رفیقم همسرم عزیزترین آدم زندگیم رو ١١ ماهه در اثر سرطان کولون از دست دادم. یه جوری که انگار هر دو مُردیم و هر دو در دنیای جدیدی جدا از هم داریم به زندگی ادامه میدیم. اون در ٣٧ سالگی و من در ٣٥. من میخوام یاد بگیرم درست از این غم عبور کنم... با این دلتنگی چه کنم؟ ما با هم درس خوندیم. بزرگ شدیم. سفر رفتیم. کار کردیم. خندیدیم. رفاقت کردیم. با این حجم بی‌نهایت دلتنگی چه کنم؟»


پاسخ:

به گمان من هیچ راهی برای عبور از این غم نیست. زندگی دیگر قادر نیست حفره‌ای را که در قلب شما ایجاد کرده، چاره کند و چینی شکسته‌ی روح را بند بزند. «چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است». چیز جایگزینی هم که بتواند به تمامی التیام‌بخشی کند در چنته ندارد. تنها یک راه می‌ماند برای ادامه دادن. و این راه درست را روزی یکی از دوستان دل‌آگاه در پاسخ به پارگی‌های دلم نوشت:

«زندگی چیز بیشتری ندارد که به ما بدهد

ماییم که باید سخاوتمند باشیم

و ذره ذره‌ی قلبمان را خرج این زندگی تهیدست کنیم.»


باید تمام پارگی‌های دل را به زندگی بخشید. تنها راه و بهترین راه.

بالانشینی‌ها...

اگر از من بپرسند عبارتی از قرآن را انتخاب کنم تا به دیوار خانه خود بیاویزیم این آیه را پیشنهاد خواهم داد:


تلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ(قصص/۸۳)؛ آن سراى آخرت را براى کسانى قرار می‌دهیم که در زمین خواستار برترى و فساد نیستند و فرجام [خوش] از آن پرهیزگاران است.


دین، نردبانی برای بالانشینی دنیوی تو نیست. اصلا پیِ بالانشینی نباش. معمولی باش. همچنان که در اِحرام حج و طواف، یاد می‌گیری که یکی هم‌تراز همگان باشی. بی‌نشان تمایزبخشی. قطره‌ای همدوش قطره‌ها باشی. به تعبیر مولانا «من کسی در ناکسی دریافتم / پس کسی در ناکسی دربافتم». در این دنیای ناچیزبها، چه ابلهانه است دست و پا زدن‌های برتری‌جویانه.

دچار باید بود...

یوهان شفلر (۱۶۲۴ – ۱۶۷۷م) ابیاتی را به یاکوب بومه (۱۵۸۵ – ۱۶۲۴م) عارف پروتستان، تقدیم می‌کند:


«ماهی در آب می‌زید، گیاه در خاک می‌روید

پرنده در هوا زندگی می‌کند و خورشید در گنبد مینوی

سمندر در آتش سوزان پنهان می‌شود

و جایگاه یاکوب بومه قلب خداست!»

(عارفان مسیحی، اِوِلین آندرهیل، ترجمه حمید محمودیان و احمدرضا مؤیدی، انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب)


حسرت دارد نه؟ چه خانه‌ی خوبی اختیار کرده است. قلبِ خدا. کسانی هستند که خدا در قلب‌شان زندگی می‌کند و کسانی نیز هستند که در قلب خدا زندگی می‌کنند. کدام خوشتر است؟

چگونه می‌شود در قلب‌ خدا زندگی کرد؟ پاسخ در دل همین پرسش است. پاسخ، در متن یک زندگی است. یک زندگیِ آمیخته با این پرسش: «من چگونه می‌توانم در قلب خدا زندگی کنم؟» گمان می‌کنم تنها کسانی به چنین سعادتی نایل می‌شوند که همه‌ی زندگی خود را وقف این جستجو می‌کنند: «من چگونه می‌توانم در قلب خدا زندگی کنم؟»


شاید رسالت عارفان، پاسخ گویی به این پرسش نیست. افروختن آن است.

اگر دلِ شقایق را می‌دیدید...

شما را به حرمت عشق، وقتی در دامنه‌ی کوهی یا آغوش صحرایی گل غمّاز شقایق را می‌بینید، از چیدن این یک قلم صرف نظر کنید. آخر، شقایق، رمز خونین عاشقان سربلند است. نشنیده‌اید مگر که حافظ می‌گفت: «ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم؟». این گل، تنها یکی گل نیست، یادگار دل‌های عاشق است. یادمان آرزوهای رنگین است و قلب‌هایی که روزی سراینده‌ی یکدیگر بودند. گل‌ شقایق برای چیدن نیست. برای این است که در برابرش زانو بزنی و شکوه بی‌پروای گلبرگ‌هایش را احساس کنی. گل شقایق برای چیدن نیست. برای این است که حضور تنهایی را در ساقه‌های نازک و جوانش دریابی و به آوای زمزمه‌واری گوش فرادهی که از دالان‌های تنگ تاریخ، زخمی اما زنده عبور کرده است تا قاصد هزار شعر ناگفته باشد. گل شقایق، از اعماق زخم‌های عشق، جوانه زده است. راهی دراز طی کرده تا میهمان چشم‌های تو باشد. کنارش با احترام بنشین. دریاب که این گل، به رغم تمام ظرافت و نازکی، چقدر بی‌اعتنا به قلمرو بادهاست. چقدر خیره‌سرانه دل می‌بازد. چقدر دانه‌های دلش پیداست. چقدر به قلب زمین، وفادار است. چقدر برای مرگ، آماده است. چقدر فاتحانه در برابر آسمان قد علم کرده و چه اشارت‌های جان‌سوزی در عمر کوتاه خویش با ما بازمی‌گوید. تنها غافلانند که بی‌اعتنا به رسالت عظیم شقایق، مرتکب چیدن می‌شوند. قلبی اگر دارید، به قلب گل شقایق پیوند بزنید.

اگر دوستی نبود

 می‌توانی همه‌ی زیبایی‌های طبیعت را نادیده بگیری. می‌توانی موهای افشان بهار را کنار بزنی تا دندان‌های سپید مرگ را ببینی. می‌توانی از حمله‌ی سبز اردیبهشت، بی‌تفاوت چشم‌پوشی کنی.  می‌توانی سهراب را نادیده بگیری که می‌گفت «مثلا این خورشید،. کودک پس فردا، کفتر آن هفته» اسباب دلخوشی‌اند. می‌توانی در هر شکفتنی اندوه زوال را شاهد باشی. می‌توانی فراپشت تمام نقاب‌افکنی‌های طبیعت، رسوایی فریبنده‌ و بی‌وفای جهان را ببینی که به هیچ‌یک از اجزای خود متعهد نیست و «گلعذاران» و «نازنازان» را می‌آورد و یک‌یک به صندوقچه عدم می‌ریزد تا خود، زیبای جاوید بماند. می‌توانی پیوست هر خنده‌ای ماتمی را ببینی که در کمین نشسته است و آن وقت به عرصه‌ی شطرنج هستی نفرینی حواله کنی. اما با من بگو وقتی دو بچه مدرسه‌ای را می‌بینی که دست‌های هم را به نشانه‌ی دوستی گرفته‌اند و به خانه باز می‌گردند، یا وقتی پیرمردی را می‌بینی که چین و چروک‌های دست و صورتش پیداترین آوردگاه بی‌رحمیِ زمان است اما با همان دست‌های لرزان و خسته، نانی را به گربه‌ای می‌بخشد، از چیزی پُر رمز و راز سرشار نمی‌شوی؟ چقدر باید تیره‌دل باشی که اعتراف نکنی چیزهایی هنوز در این زمانه‌ی غدّار می‌درخشند. می‌تپند و در مویرگ‌های احساست، نور می‌ریزند. 

اگر دوستی نبود، زندگی از غایتِ خالی بودن، دورانداختنی می‌شد. 

حالا که رفته‌ای

حالا که رفته‌ای باید زبان دیگری برای با تو گفتن اختراع کنم.

شبیه زبانی که باران برای گفتگوی با پنجره به کار می‌گیرد. شبیه الفبای آفتاب سخاوتمند در گوش غنچه‌ها.

شبیه کلمات رهای باد در پیچ و خم شاخه‌های درخت.

زبانی شبیه بال‌های آسمانی‌رنگ پرنده. شبیه ترانه‌های بی‌واژه‌ای که کبوتری سرگشته در پای گل می‌فشاند.

شبیه خودت. آری زبانی شبیه خودت. آنگاه که لبخند می‌زدی.


هر وقت شاعری توانست فاصله چشم‌های منتظر را تا باران بی‌قرار آنسوی پنجره روایت کند، من نیز تو را روایت خواهم کرد. تو را. شیما.