گذری میکنم بر قبرستانی ساده و خاموش در شهر خُنج. روی یکی از سنگ قبرها نوشته است:
یاران و برادران ز من یاد کنید
رفتم سفری که آمدن نیست مرا
چه عجیب است که از یاد دوستان رفتن اینهمه درد دارد. راستی چرا به رغم آگاهی از سفر بیبازگشت خویش، از فراموش شدن اینهمه نگرانیم.
دوستی داشتم که میگفت مادرم در هنگامه مرگ از ما خواست که فراموشش نکنیم.
احساس میکنم این مهمترین خواسته درگذشتگان از ماست.
ما را از یاد مبرید. ما نیز زمانی روی همین خاک، زیر همین آسمان، در برابر همین باد، گریستیم، خندیدیم، عاشق شدیم، آرزو پروردیم، رویا بافتیم، درد کشیدیم، و رفتیم... چشم در چشم حریص مرگ.
فراموشمان نکنید. ما نیز روزی زندگی را دوست داشتیم.