میتوانی همهی زیباییهای طبیعت را نادیده بگیری. میتوانی موهای افشان بهار را کنار بزنی تا دندانهای سپید مرگ را ببینی. میتوانی از حملهی سبز اردیبهشت، بیتفاوت چشمپوشی کنی. میتوانی سهراب را نادیده بگیری که میگفت «مثلا این خورشید،. کودک پس فردا، کفتر آن هفته» اسباب دلخوشیاند. میتوانی در هر شکفتنی اندوه زوال را شاهد باشی. میتوانی فراپشت تمام نقابافکنیهای طبیعت، رسوایی فریبنده و بیوفای جهان را ببینی که به هیچیک از اجزای خود متعهد نیست و «گلعذاران» و «نازنازان» را میآورد و یکیک به صندوقچه عدم میریزد تا خود، زیبای جاوید بماند. میتوانی پیوست هر خندهای ماتمی را ببینی که در کمین نشسته است و آن وقت به عرصهی شطرنج هستی نفرینی حواله کنی. اما با من بگو وقتی دو بچه مدرسهای را میبینی که دستهای هم را به نشانهی دوستی گرفتهاند و به خانه باز میگردند، یا وقتی پیرمردی را میبینی که چین و چروکهای دست و صورتش پیداترین آوردگاه بیرحمیِ زمان است اما با همان دستهای لرزان و خسته، نانی را به گربهای میبخشد، از چیزی پُر رمز و راز سرشار نمیشوی؟ چقدر باید تیرهدل باشی که اعتراف نکنی چیزهایی هنوز در این زمانهی غدّار میدرخشند. میتپند و در مویرگهای احساست، نور میریزند.
اگر دوستی نبود، زندگی از غایتِ خالی بودن، دورانداختنی میشد.