نمایشگاه کتاب. ۱۲ اردیبهشت ۹۸.
همه جور آدمی میآیند. برخی شاعر و فیلسوف و نویسندهاند. شاید کسانی در خیال و پندار، خود را تافتهای به کلّی جداافتاده بدانند. اوستادان اندیشه و ارباب کلام که در کمال باریکاندیشی به جستجوی آفاقی تازه و دستنخوردهاند. اما، نیازها و اقتضائات زیستی مشترک، نویسنده و غیرنویسنده نمیشناسد. اینجا همه برابرند. این بصیرت را باید ارج نهاد. همه برای خرید آب معدنی، در صف ایستادهاند. همه، اعم از عالم و عامی، در صفِ دستشویی، برابرند. و ای وای، همه در برابر مرگ، بیچارهاند. هایدگر و ابنعربی هم که اگر میآمدند باید همینجا، زیر گرمای آفتاب، در صف آب معدنی میایستاد.
داخل غرفه ایستادهام و سعی میکنم از تصویر نویسندهای شاعر و فکور مراقبت کنم. علاقهمندان آمدهاند و از من امضا میخواهند. کتابها به فروش میروند. برخی از کتابهایم به اتمام رسیدهاند و نیاز است تجدید چاپ شوند. حال گُنگ و غریبی است. بیشتر از هر زمان احساس تنهایی میکنم. بر صفحهی هر کتابی، جملهای مینگارم و امضایی نامرتب مینشانم. از امضا کردنم عکس میگیرند. اغلب نمیشناسمشان اما از سرِ لطف میگویند که نوشتههای مرا دوست داشتهاند، با آنها زیستهاند و زندگیشان را غنا بخشیده است. شاکرانه شاد میشوم که سراسر بیهوده نبودهام. میدانم که در تراز این لطفها و خوشگمانیها نیستم، و میدانم هر چه که بگویم باز حمل بر فروتنی میکنند و نشانهای از بزرگواری. باید مراقب چه باشم؟ مراقب آن کودک بازیگوش که از میان گلهای آبیِ کوچک، با چشمهای درشتِ غمگین به من زل زده و نگران است. نگران است که چشمهایش را فراموش کنم. نگران است در گرماگرم این بازارِ عرضه و تقاضا، این معرکهی جلوه و تماشا، دستهای کوچکش را رها کنم و نامش را از یاد ببرم. کتابها را امضا میکنم و با علاقهمندان عکس میگیرم و همزمان نیمنگاهم به چشمهای درشتِ غمگین آن کودک است. کودکی که هفت سالگی من است.
وسایلم را جمع میکنم و از نمایشگاه میزنم بیرون. در بیرون شبستان، غرفههایی را اختصاص دادهاند به «اشیاء و اطفال گمشده». کاش میشد از کودکیِ گمشده خود، آنجا سراغ گرفت. آقا، خانم، کودکی شبیه این عکس گمکردهام، اینجا نیاوردهاند؟ نه، هیچ غرفهای کودکی تو را به یاد ندارد. مولانا، با آن بلندای فکر و فهم و معرفت، هنوز خود را کودکی گمشده در میان غلغلهها و همهمههای بازار میداند. مولانا حتی:
«چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم نمیدانم»
ترافیک است. بهتر است با موتور به محل کارم بازگردم. بر سر قیمت به توافق میرسیم و سوار میشوم. کلاه ایمنی ندارم. راکب، بیپروا میراند. همهی قوانین راهنمایی و رانندگی را نادیده میگیرد تا زودتر به مقصد برسد. خلاف میرود و به هر ترفندی شده از فاصلهی مختصر میان ماشینها عبور میکند. یک اتفاق کوچک کافی است که نویسندهی تازه به دوران رسیده را از پلههای موفقیت به پایین پرت کند. چه تعبیر مسخرهای: پلههای موفقیت. و چه مسخرهتر که ما را فریب دادهاند تا زندگی خود را صرف بالا رفتن از نردبان ترقّی و موفقیت کنیم. با اینکه میدانیم آخر کار، نردبان هم با ما خواهد افتاد. این کلّهی معمایی که اینهمه شعر و آیه و حدیث از بر است، ممکن است در اثر سبکسری راکب موتور، روی اسفالت پخش شود. این کَلّه، که بسیاری میپرسند چطور توانسته این حجم از شعر و حرف را به حافظه بسپارد.
کتابها به فروش رفتهاند و من هنوز دلتنگ کودکی هستم که بعد از ناهار، دستگیرهی در را به آرامی پایین میآورد تا خواب تُرد مادر را نشکند و برای مرور خیالات سبک خود، به باغ برود.