عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

راز شیرین

پری کوچولو یه روز صبح که چشماشو وا کرد و بیدار شد، دوست نداشت که از رخت‌خواب بلند بشه. یه مدت زیادی زیر پتو موند و فکر کرد. احساس کرد درگیر یه سؤال بزرگ شده. پری کوچولو فکر می‌کرد سؤالش یه راز مهمه که نباید به هیچ‌کس بگه. شاید فکر می‌کرد گفتن سؤالش اسباب خجالت باشه. باباش هی صداش زد پری کوچولو پری کوچولو، چرا نمیای صبحونه بخوری. پری کوچولو اما میلی به صبحونه نداشت. باباش که دید پری کوچولو از رخت‌خواب بلند نمیشه اومد کنارش نشست و موهاشو از جلوی صورتش کنار زد و گفت: چی شده پری کوچولو، چرا بی‌حوصله‌ای؟ پری کوچولو بی‌مقدمه گفت: بابا، خدا چیه؟ خدا کجاست؟ خدا رو چطور میشه دید؟


بابای پری کوچولو به فکر فرو رفت. بعد از یه مکث طولانی گفت:‌ پری من، خدا یه رازِ شیرینه. پری گفت: راز؟ راز یعنی چی؟ بابا گفت: راز چیزیه که نمی‌شه زیاد درباره‌‌ش حرف زد، اما می‌شه احساسش کرد. پری گفت: مثل چی؟ بابا گفت: مثلِ.... مثلِ یه لبخند. ببین پری، تو می‌تونی یه لبخندو تعریف کنی؟ تو می‌تونی بگی چه اتفاقی می‌افته وقتی به صدای پرنده‌ها گوش می‌دی؟ اون حس قشنگی که با نگاه کردن به یه گل پیدا می‌کنی رو می‌تونی توضیح بدی؟ این‌ها همه یه رازن. یه راز شیرین.


پری سکوت کرد. یه احساس مبهمی داشت. حس می‌کرد خوب حرف‌های باباشو نفهمیده. بعد از صبحونه از باباش خواست که بیشتر براش از رازِ خدا حرف بزنه. 


بابای پری بهش گفت بیا بریم توی حیاط، با هم حرف بزنیم. درختی که تازه کاشته بودند، نیاز به آب داشت. بابا به پری گفت بهتره بریم به درخت آب بدیم. آب‌پاشو برداشت و به دست پری داد تا به درخت آب بده. پری با خوشحالی پای درخت آب ریخت. بابا گفت:‌ پری، تو درخت رو دوست داری؟ پری گفت: آره. بابا گفت: خدا، تو همین دوست داشتن، تو همین آب دادن، احساس میشه. پری سکوت کرد و به فکر فرو رفت. تو همین حین بود که یه پروانه‌ی خیلی زیبا رو دید که روی گلِ شمعدانی نشسته. می‌خواست بره و پروانه رو دنبال کنه. باباش گفت: وایسا، بی‌حرکت بمون و سعی کن فقط تماشا کنی. ببین چه بال‌های ظریف و قشنگی داره. حس می‌کنی؟ پری کوچولو مکث کرد و سعی کرد فقط نگاه کنه. بابا گفت: خیلی حس شیرینیه نه؟ تماشای یه پروانه‌ی زیبا که روی گل نشسته. پری گفت: آره بابا، خیلی شیرینه. بابا گفت: شیرینی این حس، یه جور رازه پری. تو هیچ کتابی گفته نمیشه که چرا ما از تماشای یه پروانه روی گل، لذت می‌بَریم. راز این اتفاقات هیچ‌وقت کشف نمی‌شه. 


باد ملایمی می‌وزید و شاخ و برگ درخت‌ها رو می‌لرزوند. بابا گفت: پری می‌بینی چقدر زیبا و شیرینه؟ برگ‌ها و شاخه‌ها رو می‌گم، حدس می‌زنم خیلی کیف می‌کنن وقتی باد به سراغ‌شون میاد. حس می‌کنی چقدر سبک و شادن؟ پری حرفی نزد. اما سعی کرد احساس خوبِ برگ‌ها رو درک کنه. با خودش زمزمه کرد: شاید این هم یه رازه. یه رازِ شیرین که نمیشه درباره‌ش زیاد حرف زد. فقط باید حسش کرد. 

پری گفت: بابا، یعنی تو میگی خدا رو هم باید مثل یه راز، احساس کرد؟ بابای پری گفت: آره، همه‌ی چیزهای خیلی خیلی خوب، اینجوری‌ان. یه جور رازِ شیرینن.


پری گفت: بابا، چجوری میشه رازِ خدا رو احساس کرد؟

بابای پری گفت: وقتی پای یه درخت تشنه آب می‌ریزی، یا وقتی به یه پرنده‌ی گُشنه دونه می‌دی، یا وقتی به من یا یکی از دوستات از سرِ مهربونی لبخند می‌زنی، یعنی تونستی خدا رو حس کنی. چرا که خدا وقتی به دلت پا می‌ذاره که تو بتونی دیگران رو دوست داشته باشی.


حرفای بابای پری که تموم شد، صدای پرنده‌ای تو صحنِ باغ پیچید. بابای پری گفت: میدونی اسم این پرنده که انقد قشنگ آواز می‌خونه چیه؟ پری گفت:‌ نه. بابا گفت: می‌دونی این پرنده الان رو کدوم درخت نشسته؟ پری گفت: نه. بابا گفت: میدونی این پرنده داره چی میگه؟‌پری گفت: نه. بابا گفت: اما اگه خوب گوش کنی می‌بینی خیلی احساس شیرینی داره. اینجور نیست؟ پری گفت: آره.


بابا گفت: می‌بینی پری، ما هیچی نمی‌دونیم. نه اسم این پرنده رو، نه جاشو، و نه حتی معنیِ حرفاشو. اما احساسش می‌کنیم و با تمام وجود لذت می‌بَریم. 


پری حال عجیب و گُنگی داشت. انگار یه چیزهایی رو فهمیده بود و یه چیزهایی را نه. فکر کرد شاید باید کمی بزرگ‌تر بشه تا بتونه درک بهتری از رازها پیدا کنه.


وقتی داشتن به خونه برمی‌گشتن بابای پری دستای کوچیک دخترش رو گرفت. یه جوری مهربون گرفت. پری احساس شیرینی کرد. این حس که باباش دستای کوچیکشو انقد مهربون گرفته، خیلی زیبا بود. پری با خودش فکر کرد شاید این هم یه راز باشه. یه راز شیرین.