میپرسم در آن روزهای آخر، که صدای پای مرگ بلندتر از همیشه بود، چه حرفی از همسرت در جانت نشست؟
پاسخ داد:
گفتم: «میشه منو توصیف کنی؟» گفت: «تو؟ تو خودِ منی!»
فکر میکنم این اعجازِ دوست داشتن است. میتواند تو را از کسی پُر کند. ریشههایت را به ریشههای کسی پیوند بزند. و این آغاز رستگاری است. آدمها تا کسی را دوست نداشته باشند، خالیاند. یادِ حرف چند روز پیشِ تبسم میافتم. زنگ آخر مدرسه میخورد. با پانیذ میآید. میگوید بابا من پانیذم. پانیذ تبسمه.
و یاد شعری از مولانا:
«گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی کای فلان ابن الفلان
مر مرا تو دوستتر داری عجب
یا که خود را؟ راست گو یا ذا الکَرَب
گفت: من در تو چنان فانی شدم
که پُرم از تو ز ساران تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوشکام نیست»
(مثنوی، دفتر پنجم)[ساران: سَر، ذا الکَرَب: محزون]