شگفتآورتر از هر چیز در مرگ کسی که دوستش میداشتی این است که هنوز زنده ماندهای. چگونه توانستهای همچنان زنده بمانی؟ چرا و چگونه زندگی، به رغم همهی حملات جبرانناپذیر مرگ، به ادامه دادن، ادامه میدهد؟ حقیقتی که هم شگفتآور است و هم، غمناک:
شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم
ما را به سختجانی خود این گمان نبود
(شکیبی اصفهانی)
هولناکتر از هر چیز در مرگی کسی که دوستش میداشتی این آگاهی است که هرگز نمیتوانی دست بر شانهاش بگذاری. این آگاهی دردآور که هرگز نمیتوانی نوازشش کنی. «تصویر» و «صدا» میمانند اما «بو» و «لمس» برای همیشه ناممکن شدهاند. تصویر هم البته تمام نیست. کدام دوربینی میتواند طراوت یک لبخند را ثبت کند و برای ما به یادگار بگذارد؟ آن حس سرشاری که از تماشای زندهی لبخند کسی تجربه میکنی، با هیچ تصویری حفظشدنی نیست. کریستین بوبن میگفت:
«آنچه در مرگ کسی هولناک است، این است که دیگر نمیتوان دست خویش را بر شانهاش نهاد و چند کلمه با او سخن دل گفت.»
شگفتآور و همزمان هولناک است. شگفتآور و همزمان هولناک. بهتر است این گفتگوهای خاطرخراش را با بیتی از سعدی خاتمه دهی:
ای گنجِ نوشدارو، بر خستگان گذر کن
مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری
مرهم به دست و ما را
مجروح میگذاری
مجروح می...