دانشآموزانی در مدرسهای در شهر لیون فرانسه در حال همنوایی شعری هستند که شهرام ناظری اجرا کرده است. زبانشان فارسی نیست، اما دل دادهاند به کلامی شیدا از تبار عرفان ایرانی. از یک جنبه تماشای این همنوایی دلاویز، تأسفبار و دردآور است. افسوس دارد که چرا کودکان ما در مدرسه اجازه ندارند آموزش موسیقی ببینید و چرا چنین گرفتار جزماندیشی شدهایم.
اما تماشای این اجرا برای من رنگ دیگری هم دارد و آن خصلت مرزناشناس و دیوارکَنِ هنر، شعر و عرفان است. چقدر خجسته است که کلام و آوایی برآمده از دل و گلوی فردی ایرانی توانسته بدون پشتیبانیهای ایدئولوژیک، اینگونه نغز و گیرا بنشیند وسط قلب این کودکان.
حرفهایی در جهان پُرآشوب ما هست که میتواند مرزها را درنوردد، هویتهای پوشالی و مرزگذار را نادیده بگیرد و به زبانی همگانی با ژرفای نهاد ما ارتباط برقرار کند. این شگفتآور، تحسینانگیز و رازآلود نیست؟
چه وسعت شگرفی دارد... فکر کنید... رودکی، شاعر سدهی سوم هجری بگوید: «با صد هزار مردم تنهایی / بیصدهزار مردم تنهایی» و تو پس از سدههای بسیار دریابی که درست زده است به قلب هدف، و اینهمه سال و قرن دوام آورده تا بیاید و بنشیند کنارِ قلب تو.
یا ابوحفص سُغدی در قرن چهار هجری از رنجی پرده بردارد که احساس میکنی همین امشب از زبان مصاحبی همدل شنیدهای:
آهوی کوهی در دشت چگونه بوذا (بودا)
او ندارد یار، بی یار چگونه روذا (رودا)
شعر و موسیقی، آبرویی اگر دارند ناشی از این فراگیری و آشنارویی است. نیازی به سیاستگزاری فرهنگی و اختصاص بودجههای هنگفت ندارند، چرا که رمز و راز گفتوگو با نهادِ مشترک بشر را آموختهاند. خوشا و فرخا کلماتی که میتوانند هماره تر و تازه بمانند و نه مرزهای سیاسی و نه خستگیهای تاریخ، هیچکدام غباری بر چهرهی خوبشان ننشاند. خوشا و فرخا گویندگان، سُرایندگان، آهنگنوازان و آوازپیشهگانی که خانه بر دلهای آدمی ساختهاند و از «درد مشترک»، «تنهایی مشترک»، «مرگ مشترک»، با زبانی مشترک و آشنا حرف بزنند.
تأمل در این اعجاز ارزنده، چشم را میهمان اشک میکند.