«سونیا یکروز روی تخت بیمارستان خوابید، دست اُوِه را گرفت و گفت نباید نگران باشد، همه چیز درست میشود. اُوِه با قلبی که داشت از ترس و خشم از جا کنده میشد در دل گفت گفتنش آسان است. ولی زنش فقط زمزمه کرد: «همه چی درست میشه، اُوِهی عزیزم» و سرش را به بازوی شوهر تکیه داد، انگشت اشارهاش را به آرامی تو مشت اُوِه گذاشت و سپس چشمهایش را بست و مرد.»
(مردی به نام اوِه، فردریک بکمن، ترجمه فرناز تیمورازف، انتشارات نون)
-----
چندین و چندین بار این فراز را خواندهام و همینجور منگ و مات ماندهام.
سونیای عزیز، چطور میشه آخر؟ ایمان اگر آنچه تو در واپسین لحظات حیات برای همسرت زمزمه کردی نباشه، پس چی میتونه باشه. واقعا سونیا؟ واقعا همه چیز درست میشه؟
نمیدونم. فقط میدونم قلبی که میتونه تو اون لحظههای نفسگیر همچنان زمزمه کنه «همه چی درست میشه، اُوهی عزیزم» یه چراغِ ابدیه. اصلاً پینوشت نیاز نداشت. نمیدونم چرا حرف اضافهای قاطیِ این تکه از آفتاب کردم. فقط خواستم بگم این مهم نیست که حرف سونیا در اون لحظات آخر زندگی، پایه داره یا بیپایه اس، مهم اون وسعت بیواژهایه که وقتی این حرفها رو زمزمه میکنه در نگاهش، در قلبش، میشه جستجو کرد. همه چیز درست میشه اُوِهی عزیزم، اُوِهی عزیزم...