سلام آرمن عزیزم. دوست ناب و تابانم. میخواهم امشب کلماتم را از عشق آبستن کنم و به نیل تو بسپارم. مثل مادر موسی که نوزاد خود را به نیل سپرد.
میخواهم امشب برای تو از یک اضطرار بگویم. اضطراری که نام دیگرش عشق است. به گمان من عشق هرگز زادهی یک تفنن و سرگرمی نیست، بلکه برآمده از یک ضرورت وجودی است. ضرورت فرارفتن از اختناق، از خفگی، از کمبود هوا. ضرورت رهایی از تنگنایی که بالهای تو را رعایت نمیکنند.
اگر کلمات میتوانستند از واقعهی بزرگ عشق، روایتی به دست دهند، به گمانم چنین میگفتند:
در انجماد شبآلود روح، ناگهان طلوع گرم نگاهی، غافلگیرت میکند. یکنفس بالا میآید و میآید و میآید؛ و فاتحانه پرچم روح گرمش را بر ستیغ یخزدهی جانت مینشاند. و تو ذوب میشوی.
میگوییاش از کدام مشرق آمدهای؟ میبینی جوابش را خود داری: نه، تو از جایی نیامدهای. تو بودی. همین حوالی. در ژرفنای روشن همهی شعرهای نابی که میخواندم. در طعم گوارای همهی ترانههایی که زمزمه میکردم، حضور داشتهای. اما، نرم، اما بیصدا... گاهی از دل شعری محض، لبخندی محو میزدی، اما چشمانم یارای یافتنت را نداشت. هماکنون بیرون خزیدهای. از لابلای توبرتوی هزاران شعر ناب و بیشمار غزلِ عاشق. یکباره آمدهای و زل زدهای به ژرفترین و خلوتترین ابعاد چشمم. میگویمت: "در دو چشم من نشین ای آنکه از من منتری..." انگشت بر لب مینهی که: خموش... "در سخن نامدهاست آن که منم"
من در نهایت زمان ایستادهام، درست کنار تو و به آغازِ بودن فکر میکنم. به آغاز لبخند و رویش ترانه. فاصلهی ازل تا ابد با یک قدم طی میشود. قدمی که حضور توست. بگذار نام تو را بدانم و در جهت خلاف حرکت ساعت بچرخم. بگذار در صدای تو دست و رو بشویم و رَخت دلم را به بندِ خندهات بیاویزم.
آرمن عزیز
انگار شب خیلی هم بد نیست. خصوصاً اگر بتوان امید بست که شهابی به ناگاه از گوشهای به دخمهی تاریک قلب ما خواهد تابید. آرمن، شهاب عشق، تنها در اوقات کوتاه و نادری به قلب ما شبیخون میزند. اما اگر قدردان باشیم انگار همین برخورد کوتاه و ناپایا،کافی است که ما را در برابر یورشهای شب، مسلح کند. آدمها فکر میکنند باید همیشه کسی را داشته باشند که بیوقفه به آنها عشق بورزد. اما عشق، هرگز تن به این زیادهخواهی تنبلانه نمیدهد. کریستین بوبن میگوید:
«یقین به اینکه روزی، کسی مارا برای یک بار هم که شده دوست داشته است، سبب پرکشیدن قطعی دل در نور میشود.»
این ماییم که باید از تابش کوتاهمدت عشق، ذخیرهای برای تمام عمر خود دستوپا کنیم. این ماییم آرمن. و چه نادرند آنانی که در مییابند آنچه عشقی بارقهآسا به دل آدمی میبخشد چنان سرمایهی عظیمی است که میتواند برای تمام عمر، کفایت کند. بوبن مینویسد:
«من فکر میکنم که برای زنده بودن آدم باید حداقل یک بار نگاه کرده باشد، حداقل یک بار به او عشق ورزیده باشد، حداقل یک بار از خود بیخود شده باشد. و بعد از آن، وقتی آن چیز به شما داده شده باشد، دیگر میتوانید تنها باشید- تنهایی هم بد نیست. حتی اگر هیچکس اغوایتان نکند، حتی اگر هیچکس به شما عشق نورزد، حتی اگر دیگر هیچکس به شما نگاه نکند، آن چیزی که داده شده است واقعاً داده شده است، یک بار برای همیشه بوده است. در چنین لحظهای است که میتوانید چونان پرستویی که به سوی آسمان به پرواز در میآید، به سوی تنهایی بروید.»
میبینی آرمن، تنها دلهای قدرشناسند که میتوانند از سرمایهی عشق بهرهمند شوند. ناسپاسی و زیادهخواهی ما بزرگترین عامل محرومیت از عشق است. آرمن، مدتِ دوستیِ من و تو، کوتاه بود. اما بهتر است همنوا با داستایوفسکی برایت بنویسم:
«تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من، یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
دوست خوب من، تو رفتهای، شاید برای همیشه، اما ذخیرهی دوستیای که به من بخشیدی قادر است تمام عمر، روحم را آبیاری کند.
آرمن، خیالت آبستن از شهابهای شبیخون باد.