وقت سحر است. بیدار که میشوی، سر و رویی که میشویی، دستهایت را به دعا بگشا و با او زمزمه کن: «خدایا مرا ایمان عطا کن». با این آگاهی زمزمه کن که ایمان، عقیده نیست، درد جستجوست. دوباره طلب کن: «خدایا مرا درد جستجو ببخش». و به یادآر که بهای قلب تو، وابسته به تشنگی توست. دوباره طلب کن: «خدایا مرا تشنهی خود بدار». و دریاب که هیچ چیز به اندازهی تشنهی خدا بودن، تو را شنوای صداهای او نخواهد کرد. دلت را جمع کن و از نو بخوان: «خدایا مرا با صداهای خویش آشنایی بخش». به خود میآیی و میپرسی من با که حرف میزنم؟ مخاطب نالههای من چه کسی است؟ از سماجت این سؤالها رومیگردانی و دوباره نجوا میکنی: «نمیدانم کیستی، اما تمام زندگی من تمنای توست». و ادامه میدهی: «تمنای من بمان!». میگویی تمنا و دلت را هجوم آرزویی تسخیر میکند. نجواهایت را از سر میگیری: «خدایا، قلب مرا لمس کن». انگار به هدف زدهای. آری، ایمان شاید همین باشد. تمنایی بیوقفه، خستگیناپذیر و بیپایان: «قلب مرا لمس کن»