عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

‍ ‍ آرمن (۳۷)

آرمن، دوستِ ماه من. امیدوارم هر کجای این زندگی هستی در معبر بادهای معطر باشی.


آرمن، فروردین بود یا اردیبهشت، نمی‌دانم. هر چه بود یک روز شکفته‌ی بهاری بود. از آن روزها که زمان، شتاب خود را با نفس‌های باغ میزان می‌کند. بر سطح روح ما خراشی نبود. نه افقِ پیش‌رو، آزارمان می‌داد نه خاطره‌ی جان‌سوزی در پشت‌ِ سر. زنگ آخر مدرسه بود که قرار گذاشتیم قلاب‌های‌مان را برداریم و برای ماهی‌گیری به دریا برویم. ما، که «شکاریم یک‌سر همه پیشِ مرگ»، می‌خواستیم با شکار ماهی‌ها، سرگرم شویم.


قرار بود بعد از ناهار بیایی، زنگ خانه‌ی ما را بزنی و با هم رهسپار دریا شویم. قرار بود... اما قرارها در مقرّ باد، سرنوشت دیگری دارند. گوشم به زنگ در بود و شیرینی این انتظار را به خوبی درک می‌کردم. همه‌ی خانواده در خاموشی خوابِ بعد از نهار بودند، ولی من بیدار و سرتاپا گوش بودم. حالا می‌فهمم که آن انتظار شیرین و یکپارچه گوش بودن، حقیقتِ ایمان است. عقربه‌ها به کُندی می‌گذشتند و زنگی به صدا در نمی‌آمد. مدتی گذشت که صدای زنگ در آمد. مقهور شوق و شتاب، دویدم و دروازه را باز کردم. تو نبودی، مأمور برق بود که برای کنتورخوانی آمده بود. تصور کن، با شوقی تمام در را بگشایی و ببینی چهره‌ی دیگری آن‌سوی در است که هیچ خاطره‌ای را در تو زنده نمی‌کند. آن‌روزها ذخیره‌ی امیدمان فراوان بود و من باز به خانه بازگشتم و منتظر ماندم. عقربه‌ها ملولانه گذشتند و هیچ صدایی به کانون قلب من پا نگذاشت. نیامدی.


 فردا که دیدمت و با آزردگی علت را جویا شدم، سرت را پایین انداختی و گفتی: از مدرسه که برگشتم دیدم ماهیِ قرمزی که عید امسال خریده‌ بودم و کُلّی دوستش داشتم مُرده. به احترام ماهیِ دوست‌داشتنی‌ بی‌نوایم، نیامدم. انگار مرگِ او، باعث شده بود حس آشنایی و تعلق عجیبی به همه‌ی ماهی‌های دنیا پیدا کنم.


آرمن عزیز. سعدی در سه بیت، ما را به مشاهده‌ی یک درام بی‌نظیر دعوت می‌کند. فقط از سعدی برمی‌آید چنین بر احساس خفته‌ی ما نیشتر زدن:


شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دست گرگی

شبانگه کارد در حلقش بمالید

روان گوسپند از وی بنالید

که از چنگال گرگم در ربودی

چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی


فکر کن، با مهر و عنایت، بره‌ای را پروردن؛ او را از اقسام آفات و خطرات، محافظت کردن؛ جوری که دیگر از تو بوی اعتماد بشنود. نرَمَد. نهراسَد. و بعد کاردی بر گلوی او بنشانی. ای وای.


آرمن عزیز، دل من هنوز طعم شیرین آن انتظار ظهرگاهی را حفظ کرده است و صدای شکسته‌ی تو را که آغشته به بغضی مهربان بود.


آرمن عزیز، رفیق گمشده‌ی من، به دلم برات شده که بالاخره یک‌روز باز خواهی گشت تا سراغ دوست سرگشته‌ات را بگیری. روزی که جایی در آغوش مادرمان خاک، کنار ریشه‌های پاک یک بید مجنون، چشم‌هایم را بسته‌ام. و چه خوشحالم که جاودانه نیستم و روزی به یاری دست شفابخشِ مرگ، دلتنگی و اندوهِ شیما هم به آخر خواهد رسید. جاودانه بودن، وقتی آنکه دوستش می‌داری باز نخواهد گشت، چه فایده دارد. چه خوب است که تو هنوز مرا با همان چشمان کودکی‌ام به یاد داری. آرمن، تمنایی در جان من شعله می‌کشد که هیچ مبنای معقولی ندارد. با این حال، آبادی احساس من از همین بی‌خردی است. حافظ می‌گفت: «اگر چه مستی عشقم خراب کرد، ولی / اساس هستی من زان خراب، آبادست»


من از این تمنا ناگزیرم. تمنای بازگشت شیما، بازگشتِ تو و بازگشت تمام کسانی که روزی قلب ما را بوسیده‌اند. آرمن، صدایی آشنا پیوسته با من در نجواست و بیتی را در گوشم تکرار می‌کند:


کششی که عشق دارد نگذاردَت بدین سان

به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد