«مرا تنها بگذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها بگذار»
(سهراب سپهری)
گفتن ندارد که بودن، نفسِ بودن، قرین رنجهاست. و البته به گفتهی عارفان همیشه رنجها میتوانند اشارتی به گنجها باشند. با این حال، انگار طیفی از رنجهای بودن، برای هر فردی واجد اصالتی هویتبخشاند. بر خلاف نظر کریشنامورتی و اکهارت تله که سعی دارند با کشاندن ما به قلمروِ حال، به قلمروِ نیروی نابِ اکنون، تمامی اقسام رنج را از ساحت آگاهی ما دور کنند، به تصور من، رنجهایی که از کانون تجربهی اصیل زندگی هر یک از ما آدمیان روییدهاند، ارزشمندند. اگر ما موجودی فاقد آگاهی بودیم و زیستنی غریزهوار و به سیاق دیگر جانداران میداشتیم، البته گسسته از دیروز و فردا و برکنار از زخمهای بودن، در «حوضچهی اکنون» تن به آب میزدیم. اما ما انسانیم و هویت انسانی ما شکلگرفته از رؤیاهای فردا و زخمهای دیروزمان است. البته باید بکوشیم به سیطرهی حضور وقت، تن بدهیم و در افسونِ لحظه، شناور باشیم. اما رنجها، ضامن جنبهی هنری، شاعرانه و اعتراضی ما هستند. رنج، لازمهی تفرد و حفظ یکپارچگی عاطفی ماست. بهایی است که در ازای حفظ خویشتن میپردازیم. خویشتنی که خود را در حافظه بازمییابد.
دوستان واقعی ما کسانی هستند که کنار تنهاییمان در برابر رنجهای بودن، میمانند. دوستان واقعی در پی حذف رنجهای بودن نیستند. کنارت میمانند تا وقتی به تعبیر سهراب «تنهایی از نفس افتاد» و هیبت رنج، تو را تا مرزهای فروپاشی راند، «در بگشایی و آنها را صدا بزنی».
دوستان واقعی، به کاروان رنجهای تو یورش نمیبَرند. تنها با چهرهای آکنده از لبخند، با حضوری پرمهر و پذیرا، دریچهای رو به تو میگشایند که یعنی ببین! من هستم! و اگر چه رنج میبری، اما ما دوستان توایم. همین.