عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۳۸)

آرمن عزیز، دوست بی‌غبار من، سلام. آسمان دلت آبی و لبخندهایت به طعم و رنگ نور. 


چند روزی است که سرگرم پیراستن باغِ شیما هستم. علف‌های هرز را می‌کَنم تا گل‌ها بهتر تنفس کنند. هنوز بعد از چندین ماه از پرکشیدن او، گل‌هایی که کاشته یا تخم‌شان را افشانده، با زندگی مدارا می‌کنند و در تلاشند با لبخندشان از آسمان سپاسگزاری کنند. سپاسگزاری از آسمان و دلِ مادرشان شیما. حریم گل‌های شیما را که می‌پیرایم، احساس می‌کنم او نیز به همراه گل‌ها، حس و حال بهتری پیدا می‌کند. این گل‌ها را به عشق کاشته و نشانده است. 


رفیق همیشه من، چه صفایی دارد ساعاتی را میان باغ و گل‌ها سپری کردن و به نیایش بی‌کلام‌شان گوش سپردن. حکایتی دل‌آموز خواندم درباره‌‌ی صوفیِ پاک‌ضمیری به نام مرکز افندی. صوفیِ طریقت خلوتی در قرن شانزده میلادی و در استانبول. ماجرا این است که سنبل افندی(شیخ و مرشدِ مرکز افندی) می‌خواست برای خود جانشینی انتخاب کند. به مریدانش گفت که برای آراستگی بیشتر خانقاه به کوه و دشت بروند و دسته‌گلی با خود بیاورند. همه با دسته‌های بزرگ گل بازگشتند جز مرکز افندی که با فقط یک گلِ کوچکِ پژمرده با خود آورد. پرسیدند چرا این گلِ پژمرده؟ پاسخ داد: 

«همه گل‌ها را در حال ذکر و نیایش پروردگار یافتم، چگونه می‌توانستم دعایشان را قطع کنم؟ آنگاه گلی دیدم که تازه ذکرش را به پایان رسانده بود، همان را آوردم.»

مرکز افندی به خاطر همین رفتار مؤمنانه، جانشین سنبل افندی شد. تنها او بود که توانست نیایش گل‌ها را دریابد.


دوست مهربان من، هنوز هم آنهمه بی‌تابِ آلوچه‌ای؟ فصل آلوچه که می‌شد گهگاهی جیب‌هایم را از آلوچه باغ پُر می‌کردم تا برای تو بیاورم. اینجا فصل آلوچه نزدیک است. البته هنوز به خوبی نرسیده‌اند ولی هر وقت می‌بینمشان یادم می‌افتد که با چه شور و ملچ‌ملوچی آلوچه می‌خوردی. شاخه‌های آلوچه، امسال آستین پُری دارند و سرمایه‌ی رشک‌آورشان یادآور تعلیم عیسی است: 


«در من بمانید همچنان که من در شما می‌مانم. همانند شاخه که اگر بر تاک نمانَد، به خود میوه نتواند آورد، شما نیز اگر در من نمانید، چنین می‌شوید. من تاکم؛ شما شاخه‌ها...در محبت من بمانید.»(یوحنا، باب ۱۵)


می‌بینی چقدر این تعابیر، شیرین و آلوچه‌ای‌اند؟ شاخه‌ای که از تنه‌ی درخت جدا شود از ثمربخشی می‌مانَد. برای عیسی، حکایت شاخه و درخت، حکایت ما و خداست. درخت در شاخه همیشه جاری است، اما شاخه اگر جدا بیفتد، اگر در درخت نمانَد، وای بر احوال او. به قولِ شاعر ما: «وای بر احوالِ برگِ بی‌درخت». چه تمنّای عاشقانه‌ای است که از سوی خدا ابراز می‌شود: «در محبت من بمانید.». «در من بمانید، همچنان که من در شما می‌مانم.» این صلای عشق، چقدر آشناست. چقدر آشناست آرمن. انگار صدایی است که از کانون هستی ما می‌جوشد و نه از جایی دور. «در من بمانید»، «در محبت من بمانید». اینقدر این دعوت عاشقانه است که قابل گفتن نیست. نمی‌گوید با من بمانید، همراه من بمانید، یا تعبیری نزدیک به این. می‌گوید: «در من بمانید.». انگار اقتضای ایمان، زیستن با خدا نیست، زیستن در خداست.


آرمنِ جان‌آشنای من، مناجاتی را می‌خوانم و از خود سر می‌روم. نیایش کوتاه و گداخته‌ای است از «جان بانیان» نویسنده‌ی کتاب «سیر و سلوک زائر». بگذار این نامه را با این نیایش پرسوز و سرشار خاتمه دهم:


«پروردگارا،

از تو ملتمسانه می‌خواهم نشانم دهی

که مرا با محبتی جاودانه

دوست داشته‌ای.»