عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

بنویس!

آمده و کنار هستیِ لرزان او که به فوتی از میان برمی‌خیزد نشسته است. آمده تا شاهد آخرین ترکش‌هایی باشد که زندگی در جان شاعر می‌نشاند. آمده تا ندیم آخرین نفس‌ها، آخرین تپش‌های قلب و آخرین نگاه‌های خیره‌ی شاعر باشد. آمده تا کنجکاوی خود را تا سر حدّ اشباع، چاره کند. آمده تا ببینید نویسنده و شاعر محبوب او، در واپسین دمان زندگی، به چه می‌اندیشد و نقطه‌ی پایان را بعد از کدام جمله خواهد گذاشت.


بی‌آنکه آغازگر کلامی باشد، خواسته‌اش شنیده می‌شود. نویسنده و شاعر، به زحمت سر می‌گرداند و می‌گوید: بنویس!


بنویس که یک عمر تقلای من، برای افروختن چراغی بود در شب تاریک روحم. بنویس که اگر نگاه خیره‌ی مرگ نبود، گوشه‌ی چشمی هم به کلمات نداشتم. نوشتم تا طنین قلب دردمندم را از شبیخون مرگ، در امان بدارم. بنویس که اگر گفتم، برای این بود که صدای شکسته‌ی دلم را به زندگی ببخشم. بنویس که دیری است هیچ طلبی از زندگی ندارم. من با نوشتن، در پیِ ادای بدهی‌های خود بودم. بدهیِ خود به قلب‌های پاکی که بی‌حضورشان زندگی به هیچ نمی‌ارزید. نوشتم تا قدردان آنها باشم.