عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۳۳)

آرمن خوب من سلام. دوستت دارم، چون دوست داشتنِ تو مرا ناگزیر به چشم‌پوشی از صدای قلبم نمی‌کند. زیرا دوست داشتن تو، خلوتم را برنمی‌آشوبد. دوست خوبِ همیشه‌ی منی، چرا که سکوت مرا مراعات می‌کنی. آرمن، درست آن‌زمان که سر و دل خود را از همهمه‌ها خالی کرده‌ام، می‌بینم که فضایی در من پیدا می‌شود برای سخن گفتن با تو. وقتی سراغ من می‌آیی، که از خاموشی ژرفی آبستنم.


آرمن، این حرف‌ها که برایت می‌نویسم تماماً یک‌طرف و لذت نابِ صدا کردن تو، تو که در چشم من رمزِ یک دوستیِ بی‌غباری، یک‌طرف. لذت صدا کردن نام کوچکت که انگار بی‌هیچ حایلی به حافظه‌ی من راه می‌گشاید. آرمن، آرمن، آرمن... صدا شدن هم مانند صدا زدن وجدآور است. پیر هرات می‌گفت: «الهی اگر یکبار بگویی: بنده من! از عرش بگذرد خنده‌ی من!». تأکید روی کلمه‌ی «بنده» نیست، رویِ «من» است. انگار در خلأیی بی‌نام و نشان، رها شده باشی و ناگهان کسی به تو معنا ندهد و توانت دهد تا در ارتباطی ناب، لنگر بیندازی. «بنده‌ی من»... لذت این خطاب را تنها عارفانند که درمی‌یابند. مولانا می‌گفت:‌ «لذت تخصیص تو وقت خطاب / آن کند که ناید از صد خُم شراب». یعنی وقتی مرا به نام می‌خوانی، چنان سرشار می‌شوم که هیچ شرابی قادر نیست چنانم کند. فکر کن... در جهانی چنین مات و تار، صدایی جوشیده از هسته‌ی وجود، تو را به نام کوچکت صلا بزند... حق داشت که می‌گفت خنده‌ی جوشان من در برابر چنین سعادتی، چندان بلند خواهد شد که از عرش نیز برخواهد گذشت.


آرمن، خیالت را به من بسپار تا تو را به مهمانی صداهای جادویی این شبِ عزیز ببرم. رمضان آن‌سال‌ها که شیما نرفته بود، بعد از تناول سحری، آهسته و خاموش به باغ می‌رفتیم و در کنار هوشیاری گیاهان باغ، درنگ می‌کردیم. چه لذتی داشت آن حضور بیدار که به نسبت تساوی میان ما تقسیم می‌شد. آرمن، دیگر کسی نیست که هنگامه‌های سحر، هوشیاری باغ را با او مرور کنم. و چه کسی می‌تواند ژرفنای درد را در این اندیشه‌ی تَرَک‌برداشته درک کند. 


آرمن، بگذار تا خیال تو را خیال کنم. تو بهتر می‌دانی که هیچ‌چیز بی‌مرز و رهاتر از خیال آدمی نیست. دستت را به من بده و با من به اقلیم نجواهای باغ بیا. از تو می‌پرسم و تو با سکوت خوب خودت، نه، با قلب خوبت، پاسخم باش. آرمن، شهر خاموش و آرمیده است، اما چرا این جیرجیرک‌ها، این سگ‌ها و شغال‌ها، و این پرنده‌های ناشناس، از گفتن باز نمی‌ایستند؟ چرا آرمن؟ چه شوری در قلب کوچک این پرنده در تلاطم است که لحظه‌ای از سرودن کوتاه نمی‌آید؟ می‌شنوی آرمن؟ این پرنده که هم‌اکنون تمام سطح شب را با نغمه‌های خویش آراسته است، انگار در تلاش است قلب خود را به ما ببخشد. انگار تنها راهی که برای بخشیدن قلب خود در اختیار دارد، همین نجواها و زمزمه‌ها است. تو نمی‌دانی که با چه بی‌تابی و شوری می‌خواند. تو نمی‌دانی که نزدیک است گلوی باریک او در پای این ترانه‌ی مرموز، پاره پاره شود. من تپش قلب او را می‌شنوم که در آستانه‌ی رها شدن است. در این سکوت آکنده از صدا، دلم قطره‌ی اشکی می‌خواهد. قطره‌ی اشکی به یاد یارانِ رفته. به یادِ شیما و آن خلوت‌های خوب. «به یادِ یاری، خوشا قطره‌ اشکی».


آرمن، آرمن، آرمن.... چه خوب است که در این زندگی مشکوک، می‌توانم نام تو را همچون سرمایه‌ی معنوی بزرگ، در خاطر داشته باشم. چه خوب است که می‌توانم تو را در وقت‌ فشردگی دل، به نام بخوانم.


آرمن خوب من، کاش وقتی زندگی را ترک می‌کنیم، تمام قلب خود را بخشیده باشیم.