عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۴۰)

سلام آرمن عزیز

آرزو می‌کنم آب و هوای چشم‌هایت خنک و تازه باشد.


کنار دریا آمده‌ام. تعدادی ماهیگیر قلاب‌هایشان را در آب انداخته‌اند و انگار در مراقبه‌اند. با توجه و حضوری محض، آرام گرفته‌اند. خیلی جالب است نه؟ آدم‌ها قادرند به هوای شکارِ چند ماهی، ساعت‌های متمادی زیر آفتاب بایستند، آرام بگیرند، سر و صدا نکنند و در کمالِ تمرکز حواس، به شکار سرگرم باشند. زبدگانی در این عالَم هستند که بیشترِ عمر خود را در چنین احوالی سپری می‌کنند به امید آنکه بویی بشنوند، لبخندی ببینند و نوری را در صحن جان خویش پذیرا شوند. آرمن، ماهی‌گیرها بیشترین شباهت را به قدیسان دارند. 


ولی من هوس شکار ندارم. روی سنگ‌ریزه‌های ساحل می‌نشینم و به آمد‌وشد موج‌ها نگاه می‌کنم. نگران از دست رفتنِ خاطراتم هستم. به تعبیر سهراب «قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید». تنها وقتی از هوس تملّک و تصاحب رهایی یابیم، قادر می‌شویم به خوبی نظاره کنیم و هوشیارانه در کرانه‌های جهان گام برداریم. 


آرمن، مولانا می‌گفت ما قادر به شکار عشق نیستیم. ما تنها می‌توانیم خود به شکار او درآییم. هر چه پی عشق بدوی تا شکارش کنی، از تو می‌گریزد. اما درست همان وقت که دام بازچینی، او دام خود را برای تو خواهد گسترد: «آنکه ارزد صید را عشق است و بس / لیک او کی گنجد اندر صیدِ کس؛ تو مگر آیی و صیدِ او شوی‌/ دام بگذاری به دام او روی؛ عشق می‌گوید به گوشم پَست پَست / صید بودن خوشتر از صیادی است»


به همین خاطر است که مناسبات کاسبکارانه دنیوی به کار ایمان نمی‌آیند. در ساحت ایمان، تو با حضور قلب تمام در پیِ آنی که خودت را شکارِ او کنی. به هوای دانه‌ای به دام‌ او گرفتار شوی. آماده‌ای که هر کجا دامی از محبت، خیر و روشنی ببینی، خود را بسپاری. تنها وقتی می‌توانیم زندگی خود را نجات دهیم که به تمامی آماده‌ی از دست دادنش باشیم. این حقیقت ژرف را مسیح چه نیکو گفته است:

«چه آن کس که بخواهد جان خویش برهاند آن را از کف خواهد داد، لیک آن کس که به خاطر من جان خویش از کف بدهد آن را خواهد یافت.»(مَتّی، ۱۶: ۲۶)


آرمن عزیزم

از آن مواهب دیریاب و کم‌یاب زندگی، داشتن دوستی است که بتواند در سکوت، با تو همراهی کند. تو همراهی در سکوت را به خوبی آموخته بودی. چگونه می‌شود بی‌مددِ کلمات، با کسی همراهی کرد؟ کلمات، همواره آلوده‌اند. کلمات، عمدتاً اغتشاش‌گرند و نمی‌توانند چنانکه باید خلوص تنهایی ما را رعایت کنند. مگر آنجا که واژه‌ها به طرز طبیعی از دلِ سکوت سربرمی‌آورند. مثل هوای خنکی که از چشمه‌ای بلند می‌شود. در چنین وضع و حالی، کلمه، کلمه نیست، سکوتِ بخارشده است. آرمن، چه نادرند آنان که می‌توانند با سکوتِ‌ ما همراه شوند. دوست خوب من، دلِ تو شیرین بود. از قبیله‌ی واژه‌ها نبود. نسب به سادگی و سکوت می‌بُرد. کلماتت مثل برف نو، ذوق‌انگیز و کودکانه بود. پیش تو، نام کوچکم کدر نمی‌شد. پیش تو، زمان، دود می‌شد و به هوا می‌رفت.


آرمن عزیز

آگوستین قدیس می‌پرسد: «خداوندا، هنگامی که به تو عشق می‌ورزم، به چه چیزی عشق می‌ورزم؟». بی‌اندازه پرسش مهمی است. آرمن، وقتی می‌گویی خدا را دوست داری، یعنی چه چیز را دوست داری؟

به گمان من، وقتی به خدا عشق می‌ورزیم به آرمان‌های خویش عشق می‌ورزیم. او را سرچشمه‌ی خیر و نیکویی و محبت می‌دانیم و از این‌رو دوستش داریم. بنابراین، دوست داشتنِ خدا، یعنی دوست داشتنِ ارزش‌هایی که خدا را تجسم تمام‌عیار آن می‌دانیم. نمی‌توان به خدا عشق ورزید و به ارزش‌ها که صدرنشین همه‌ی آنها شفقت و عشق است، دل نبست. اینجاست که درمی‌یابیم چرا مسیح در برابر این پرسش که «بزرگترین حکم شریعت کدام است؟» پاسخ داد:


«خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگ‌ترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حکم است.»(مَتّی، ۲۲: ۳۴_۴۰)


آرمن، روی ساحل نشسته‌ام. موج‌ها می‌آیند، سر به ساحل می‌زنند و سرخورده و وصل‌ناچشیده بازمی‌گردند. انگار می‌خواهند حرفی را به زبان بیاورند و قادر نیستند. احساس می‌کنم سرنوشت من با این موج‌های ناتمام، یکی است. همیشه آنچه باید می‌گفتیم، ناتمام می‌مانَد. چرا که هنوز نتوانسته‌ایم زبانی مناسب قلب آدمی پیدا کنیم. 


آرمن عزیز، آدمی تنها موجودی است که برای زندگی نیازمند قصه گفتن و  رؤیا ساختن است. قلبت را از دور می‌بوسم و نامه‌ را با تکه‌ای از شعر احمد شاملو که به رنگ رؤیاست به پایان می‌بَرم:


«روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…

 و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم»