قبلترها هدفهای پُر رنگ و لعابی برای زندگی داشتم. حالا که سی و پنجسالگی را پشت سر میگذارم، هدف بیرونی ویژهای ندارم. فردای پرفروغتری را انتظار نمیکشم. به داوری امروز من، دیروزها خوشتر بودند. فقط دلم میخواهد در انتهای عمر، خودم را جای خدا بگذارم، و بتوانم تصور کنم اگر هست و به من مینگرد، لبخند رضایتی بر چهره دارد. همین که دریابم شایستهی لبخند رضایت او شدهام، برایم کافی است. دلم نیم مثقال ایمان میخواهد. ایمان به اینکه خدایی هست که مرا همچنان دوست دارد. نیم مثقال ایمان. ایمان به دیدار دوباره شیما.
میگویم ایمان، و هیچ به جزمیتهای یقیننُما رشک نمیبَرم. میگویم ایمان، و منظورم باورهای ناشی از القا و تلقین بیرونی نیست. میگویم ایمان، و منظورم آن گرمای اصیلی است که از بطن تجربه و گشایش درونی زاده میشود. میگویم ایمان و منظورم چیزی شبیه احساس نخستین بال و پرگشایی یک جوجه پرنده در سینه آسمان است. میگویم ایمان و منظورم جوانه زدن دانهی خدا در دل است.
بعد از پرکشیدن شیما، افق دلفریب و درخشانی پیشاروی من نیست. دیگر چیزی نیست که بتواند سراسر دلم را درگیر کند. اما حالا که پیشانینوشت من زندگی و دلتنگی است، آرزویم چنان زیستنی است که در واپسین دقایق، شاکرانه با زندگی وداع کنم و از رنجی که بُردهام، خرسند باشم. آرزویم نیم مثقال ایمان است.
زندگی نباید جز با شاکری و خرسندی پایان یابد.