مولانا میگفت: تو مبین جهان ز بیرون، که جهان درون دیده است / چو دو دیده را ببستی ز جهان، جهان نماند...
من با چشمهایم جهانی را میبینم و تو با چشمهایت جهانی را... احتمالا جهانی که تو میبینی شباهتهای بسیاری دارد با جهانی که من میبینم، ور نه بعید میبود چنین دلها با هم آشنا بودند و از هم نمیرمیدند...
آنجا که آشنایی است، آرمیدن است و آنجا که بیگانگی است رمیدن است.
حضور دوست، حضور جهانی آشنا است. جهانی که در نگاه و دل تو تصویر میشود. و آدم چقدر دوست دارد در جهانی زندگی کند که با آن آشناست... و اگر کسی نباشد که جهان را تا حد چشمگیری به مانند او ببیند، این احساس آشنایی از کجا پیدا شود؟
شاید، حضور دوست، ضامنِ آشنارویی جهان است. تأییدی بر اینکه من دیوانه نیستم و در آنچه میبینم تنها نیستم. چرا که کسی دیگر در نگریستن با من، مشارکت دارد.
آدم وقتی احساس میکند دیوانه شده است که تنها باشد. وقتی که ببیند هیچکس به مانند او نگاه نمیکند.
حضور دوست، مایهی ایمان به خویش و نگاه خویش است. و این البته فرق میکند با خودپسندی و جزمیت. ما تا حدّی به خودباوری و خوداندیشی نیازمندیم و چه نیرویی بهتر از یک دوستِ همنگاه میتواند جرأت و دلیری خود بودن را به آدم هدیه دهد.
دوستی، حدیثِ خوش آشنایی است. حکایت آشنا شدن و آرمیدن. در جهانی که سرشت آن به اضطراب، آلوده است و آدمی حس غریب پرندهی مهاجری را دارد، همبالی دوستان، پشتیبان است. آدمها برای زندگی نیاز دارند به هم تکیه کنند و به تعبیر رایج پشت به پشت هم دهند: همپشتی.
اما آنچه در دوستی رخ میدهد همدلی است. یعنی دل به دل هم دادن. دل معلّق خود را به دلِ معلّق دیگری پیوند زدن و چیزی میشود شبیه نظریهی انسجام در معرفت.
خوشا کسی که در این عُمر شتابندهی فریبآلود، آشنایی را مییابد تا دل معلّق خود را به امنیت آن بیاویزد. خوشا دلهای آشنای دوستانی که میتوانند دلیر و دلاور به نگریستن ادامه میدهند...