باید با بادها رفیق بشی و مثل درخت، در تقاطع بادهای موافق و مخالف، برقصی... و در عین حال که با فشار باد، کژ و راست میشی، قد بکشی و میوه و سایه بدی.
آره. زندگی رو یه راه ببین... که نحوهی رفتن مهمتره تا خودِ مقصد... فقط سعی کن آهسته، مهربان و ملایم گام برداری..
فقط سعی کن خودت رو سیّال و رونده تعریف کنی و نخوای زندانی خودت باشی. اغلب زندانیهای دنیا، زندانی خودشون هستن. زندانی تصویری که از خودشون ساختهن، هویتی که برای خودشون جعل کردن و یه خودِ عریض و طویل که با یه تلنگر کوچیک، دچار زلزله میشه.
زندگی را راه معنا کن. اونوقت فارغ از اینکه چند کیلومتر به مقصد مونده و یا دیگران چقد از تو جلوتر یا عقبتر هستن و فارغ از اینکه خودت با چه شتابی در حرکتی، فقط به خوب رفتن، خوب نگریستن، و با مناظر دو طرف جاده، عشق کردن، توجه میکنی. فارغ از اینکه جاده آسفالته یا خاکی، هوا مهآلوده یا آفتابی، سعی میکنی منعطف و ملایم حرکت کنی.
به درخت نگاه کن... اگه در چهارراههای شلوغ فصول، و آمد و شد بادها، هنوز قد میکشه و میوه میده، واسه اینه که منعطف و ملایمه. درسته کوشا و مبارزه، اما در کمالِ ملایمت و انعطاف، مبارزه میکنه...
به درخت نگاه کن که چگونه زیر فشار بادها حتا، میرقصه. درخت تنها با انعطاف و ملایمته که به جای اینکه بشکنه، میرقصه.
بادها هیچوقت از وزیدن دست برنمیدارن. و بادها به دلِ خودشون میوزن و نه به دلِ تو. نمیتونی کاری کنی که بادها نوزن. و حتی نمیتونی شدت و سرعت بادها را تنظیم کنی.
تنها چیزی که شاید از پسش بربیای اینه که میان شکستن و رقصیدن یکی رو انتخاب کنی.
بادها میوزن. خواه بشکنی، خواه برقصی. درخت سعی میکنه تا جای ممکن برقصه.
بادها، بیهوا میوزن و مسأله همواره اینه:
شکستن یا رقصیدن؟