در انجیل لوقا حکایتی آموزنده آمده است:
«همچنان که ره میسپردند، [عیسی] به روستایی درآمد و زنی به نام مَرتا در خانهی خویش پذیرایش شد. او را خواهری بود به نام مریم که کنار پاهای خداوند نشسته بود و کلام وی را مینیوشید. مَرتا که سخت سرگرم خدمت بود، پیش آمد و گفت: «ای خداوند، روا میبینی که خواهرم مرا در خدمت تنها گذارد؟ پس او را بگو که مرا یاری کند.» لیک خداوند وی را پاسخ گفت: «ای مَرتا، ای مَرتا، تو بهر بسی چیزها در اندیشه و اضطرابی؛ لیک اندکی لازم است و حتی تنها یکی. مریم بهترین سهم را برگزیده که از او ستانده نخواهد شد.»(انجیل لوقا، باب۱۰، آیات ۳۸ تا ۴۲- عهد جدید، ترجمهی پیروز سیّار)
مریم و مَرتا دوخواهر بودند. مَرتا به چیزهای متعدد میاندیشید و همین سبب اضطراب او بود. مَرتا نتوانسته بود به تمامی و با خلوصِ دل خود را به مسیح، که در آن روزگار ترجمهی امر متعالی بود، معطوف کند. مَرتا هنوز نتوانسته بود خود را به تمامی از چیزی لبالب سازد. بهترین راه که او را به سهمی از جهان که بازستاندنی نیست نایل میکرد این بود که آرام بگیرد، مثل یک برکه. اجازه بدهد گِلولای وجودش تهنشین شوند و در آن حضورِ سرتاسری، به فهم و ذوقِ پیامِ مسیح دست یابد.
جستجوگری خوب است. اصل، راه رفتن است. نباید به یک پنجره و دریچه خود را محدود کرد. لازم است جهان را از چشماندازهای مختلف، بنگریم.... همهی این حرفها درست است، اما نه به معنیِ کمصبری و شتابزدگی. به نظرم میرسد به رغم وسعت اطلاعات، کمتر کسی در یک سنت فکری، شناور میشود. کمتر کسی وقت و توجه کافی صَرف میکند تا زبان، آهنگ و کوکهای یک سنت فکری و فرهنگی را به درستی دریابد. ما همه چیز داریم، اما خلوص دل نداریم. چرا که برای ما دشوار است وسعت دانایی را فدای ژرفنای آن کنیم. دانستههای متعدد را بر آگاهی ژرف، ترجیح میدهیم و سر آخر از هر چیزی ذرهای بلدیم.
«آنچه کیرکگور برای همه ما آرزو داشت این بود که هر کداممان بتوانیم مثل او یک چیز واحد پیدا کنیم که بتوانیم به خاطرش زندگی کنیم و بمیریم. "خلوص دل" سمت و سویی به زندگی میدهد، احساس هدفمندی، علاجی برای فشار روحی ناشی از تمایلات متضاد.»(فلسفه کیرکگور، سوزان لی اندرسن، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر طرح نو)
قدیمها که دسترسی به اطلاعات کم بود، بسیار نقل کردهاند که بزرگی شبی تا به صبح با بیتی یا آیهای سرکرده است. آن را مزهمزه کرده و خود را به آن آغشته است.
در این دنیا همه چیز با هم به دستآمدنی نیستند:
«این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد.
قوانین قدیم دنیا را میتوان از این رو، و همچنین از آن رو خواند: کسی که چیزی کمتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم بیشتر دارد...»(ابله محله، کریستین بوبن، ترجمه مهوشی قویمی، انتشارات آشیان)
برای راهیابی به ژرفاها، ناگزیریم از وسعتها، صرفنظر کنیم. ناگزیریم دامنهی کنجکاویهایی خود را محدود کنیم و بر ولعِ دانستن، مهار بزنیم. گر چه نباید از نظر دور داشت که چندان هم جزیرهای نمیشود دانا بود و حیطههای مختلف آگاهی، پیوندها و روابط پنهانی بسیار با هم دارند.
با این حال، آنچه در باب معرفت میتوان گفت نزدیک به همان چیزی است که دربارهی نحوهی غذاخوردن گفتنی است. آنکه یک نوع غذا را در یک وعده، تناول میکند کجا و آنکه وعدههای غذاییاش چنان رنگارنگ و متنوع است که امکان چشیدنِ خالصِ یک طعم ویژه را پیدا نمیکند.
ما در مواجهه با عطرها و غذاها این را میدانیم که بوییدن و چشیدن همزمان چند عطر یا غذا، ما را از ادراک مزهی حقیقی هر یک محروم میکند. نسبت وسعت و ژرفنا، همواره چنین است.
ما پیامها را نمیگیریم، چرا که در هیچ پیامی درنگ کافی و توأم با خلوص دل نداریم. هایدگر سخن ژرفی دارد که بر سنگ قبر او هم نوشتهاند:
«اندیشیدن، خود را به اندیشهای یگانه سپردن است. اندیشهای که روزی همچون ستارهای بر بام آسمان خواهد درخشید.»