در برخی منابع شعر زیر به امام فخرالدین رازی منسوب شده است:
«ولم نستفد من بحثنا طولَ عمرنا
سوی ان جمعنا فیه قیل و قال»
یعنی:
از این بحثها که در طول عمر خود داشتیم بهرهای نبردیم و آنچه کردیم گردآوری مشتی قیل و قال بود.
کموبیش میتوان ادعا کرد که در تلقّی عارفان «عقیده داشتن» حتی به امور جلیل و گرانقدر، اهمیت اساسی ندارد. مثلاً اعتقاد به اینکه «خدا هست»، «خدا یکی است»، «خدا بزرگتر است»، یا «جهان، قدیم، یا حادث است»(قِدَم یا حدوث عالَم)، «معراج جسمانی یا روحانی پیامبر، حقیقت دارد.»، تا وقتی به تحوّلی در جان و باطن ما منجر نشود، بیارزش است. گزارهها، تا راهی به دل نیابند و شناختهای آفاقی و بیرونی تا به آگاهی انفسی و درونی نینجامند، هیچاند. در سنت عرفانی ما کسی به مانند شمس تبریزی بر این موضوع پای نفشرده است:
«تو را از قِدَم عالم چه؟ تو قِدَم خویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن، در تفحص قدم عالم چه خرج میکنی؟
شناخت خدا عمیق است!
ای احمق، عمیق تویی. اگر عمیقی هست تویی...
-
متابعت محمد آن است که او به معراج رفت تو هم بروی در پی او...
-
الله اکبر عبارت ازین است که بردار فکرت را از آنچه در وهم تو میآید، و اندیشهی توست، و نظر را بلندتر دار که او اکبر است از آنهمه تصورها.
-
الله اکبر
یعنی از آن بزرگتر که تو تصویر کردهای
یعنی بر آن مایست،
پیشتر آ، تا بزرگ بینی.
بجوی تا بیابی.
-
چه سزا باشد گفتن که خدا هست
تو هستی حاصل کن!
-
گفت: خدا یکی است
گفتم: اکنون تو را چه؟
چون تو در عالَم تفرقهای،
صدهزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده،
پژمرده، فروافسرده،
او خود هست، وجود قدیم او هست،
تو را چه؟ چون تو نیستی؟
-
او یکی است، تو کیستی؟ تو شش هزار بیشی.
تو یکتا شو. وگر نه از یکی او تو را چه؟»