عارفان به قلبِ حقیقت زدهاند. میگویند اگر میخواهی خوب باشی، خود را در میدان مغناطیسی خوبان قرار بده. تا از آن نور و آن عطر، نصیبی برداری.
بهترین راه این است که خود را در نزدیکی نَفَسهای پاک قرار دهی تا هواهای پاک به ریههای جان تو درآید.
مصاحبت با آنها که زندهاند به زندگی میانجامد و معاشرت با آنان که دلمُردهاند به مُرگ. عارفِ بیغبارِ ما، ابوالحسن خرقانی گفته است:
«ای بسا کسان که بر پشت زمین میروند ایشان مردگانند و ای بسا کسانی که در شکم خاک خفتهاند و ایشان زندگانند.»(تذکرةالاولیا)
آنان که «زندهدل»اند، حتی اگر تن را به خاک سپرده باشند، همچنان زندگیبخشی میکنند و آنان که «مُردهدل»اند اگر چه حیات جسمانی دارند، مروّج مرگاند.
همصحبتی با آثار برجای مانده از گذشتگانی که دل خود را زنده داشتهاند، بیشتر از مصاحبت با آنان که ظاهراً زنده و باطناً مُردهاند، فایده دارد.
صحبت، صحبت، صحبت...
خوبیها در اثرِ صحبتهای پاک، حاصل میشود. به تعبیر حافظ: «از اثرِ صحبتِ پاک»
اهلدل و روشنی، از آنرو که احوال گرم و خوشی دارند، صِرف همنشینی با آنها آدم را به سیر و حرکت، گرم میکند. توصیهی ارباب معنا این است که با گرمدلان و روشنضمیران، دوستی کنیم:
«هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل میشود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش میشود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض میبینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد میشوی که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمییابی، آن شیطان است و دوزخی. اکنون هر که برین سِر واقف شود و آن معاملهی او شود، به صد هزار شیخی التفات نکند.»(مقالات شمس)
سعدی گفته است:
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذ بالله که در او صفا نباشد
در باب تأثیری که ناخواسته و ضرورتاً در اثر صحبت با معاشر بد در ضمیر سالک نقش میبندد، تذکرات و اندرزهای فراوانی در گفتارهای حکیمان و شاعران آمده است:
«و مرا چون آفتاب روشن است که از ظلمت بدکرداری و غدر تو پرهیز میباید کرد. که صحبت اشرار مایه شقاوت است و مخالطت اخیار کیمیای سعادت. و مثل آن چون باد سحری است که اگر بر ریاحین بزد نسیم آن بدماغ برساند، و اگر بر پارگین گذرد بوی آن حکایت کند.»( کلیله و دمنه)
سنایی که میگفت: «خوپذیر است نفس انسانی» اشاره به همین نکتهی ژرف داشت. «خوپذیری نفس»
تعبیر مشابه دیگری آمده است و آن «طبعدزدی» است. یعنی طبع ما از طبعِ کسانی که با آنان معاشرت میکنیم دزدیها میکند. عبدالرحمن جامی میگوید ناآگاه و بیخبر هم که باشی باز طبع تو از خویهای زشت، متأثر میشود:
مکن همنشینی به هر بد سرشت
که دزدد ازو طبع تو خوی زشت
شوی از بدی پر ز نیکی تهی
وز آن نبودت ذرهای آگهی
چه خوش گفت دهقان صافی ز رنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ
(هفت اورنگ)
مولانا با نظر به همین ملاحظات تأکید دارد که تحول معنوی از طریق «زبان» رخ نمیدهد، بلکه نظر در احوال و رفتار اهلطریق و همصحبتی با آنان است که جان سالک را تهذیب میدهد. معرفتهای معنوی را جان از جان میگیرد و نه زبان از زبان:
علمآموزی طریقش قولی است
حرفتآموزی طریقش فعلی است
فقرخواهی آن به صحبت قایمست
نه زبانت کار میآید نه دست
دانشِ آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
(مثنوی: دفتر پنجم)
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار؟
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار
(غزلیت شمس)