من هستم. تو هستی. اگر چه لرزان و بر لبِ بحر فنا. اما هستیم. هستیم و از راز هستیِ هم خبر داریم. هستیم و هستی هم را لمس میکنیم. با کلاممان، با صدا کردنِ نامهایمان. با پیوندهایی که ریشهدارترمان میکند. با ریشهدوانی من در اقلیم دل تو، با ریشهدوانی تو در اقلیم دل من.
پدرم همیشه درختهای باغ را به هم پیوند میزد و من به شکل افسونزدهای ذوق میکردم. فکر کن... شاخهای از پرتقال خونی را پیوند بزنی به درخت پرتقال معمولی یا شاخهای از آلوی قرمز را پیوند بزنی به آلوی زرد... تنه و ریشه یکی است و تنها در یکی از شاخهها اتفاقی متفاوت میافتد و رنگی دیگر میدود.... فکر کن... چه خوب میشد اگر میشد آدمها را هم به هم پیوند زد... مثلاً چشمهای مرا به خندههای تو، یا دستهای تو را به مویههای من... دلم را به پیشانی تو و رنجهایت را به شعرهای من.
دیروز باد میآمد و درخت پر از زمزمه بود. میدانی، باد اگر نبود درخت را شکوهی چنین عظیم کجا بود؟ اگر چه باد نمیتواند همیشه مراعات کند. «بهاندازهبودن» در کارِ باد نیست. باد تابعِ هرچهباداباد است. با اینهمه، من تابِ گویایی خاموشِ درخت را ندارم. در این زندگی، هر کاری جز آواز خواندن ناسپاسی است. درخت باید گویای آوازهخوان باشد. از درخت گفتم تا برسم به دل تو. به دل من. دلهایی که وزش میخواهند. دلهایی که در تپیدنی مدام، آرمیدهاند. دلهایی که امیدشان به باد است. به وزیدن مهربانِ نسیم، تا آوازهایشان جاری شود... تا جاری شوند...
از درخت گفتم. از وزش و از آوازی که فرزندِ تلاقیِ این دو است. حالا تو از من بگو، از وزش دلت و آوازی که در من میدَوانی. اصلاً اینطوری نمیشود. من درخت میشوم و تو باد. یا من باد و تو درخت. تا آوازی زاده شود. آخ که اگر بدانی چه اندازه زندگی محتاج زمزمههاست. زمزمههای من در گوش تو، زمزمههای تو در آرزوهای من... بیا باد شو و در خستگی خاموش شاخههایم بوز... بیا درخت شو تا نسیموار، پریشانیِ غمهایت را شانه کنم.
بگذریم...
اینجا زندهها چندان که باید زنده نیستند. نشان به این نشان که چندان که لازم است جادوی پرندگان را در نمییابند. تو در مییابی؟ میدانی آن حجم کوچک، آن پرنده، وقتی بال میگشاید به آسمان معنا میدهد؟ هیچمعنایی باشکوهتر از بالهایِ بادپیمایِ پرندگان دیدهای که بتوان به آسمان بخشید؟
همیشه وزشِ بادی هست تا مرا به آواز درآورد. پرواز پرندهای هست تا به من معنایی ببخشد. اگر هم نباشد، من در انتظار پرندگان ابدی و وزشِ بادهای نغمهساز، خواهم ماند و از تو سخن خواهم گفت.
از قلب تو که میتواند به همهی پرندگان آب و دانه دهد.
نمیدانم چرا و چگونه، نمیدانم اما احساس قدرتمندی به من میگوید آنجا که هستیِ من به هستیِ دیگری پیوند میخورد، آغاز ابدیت است...
رمز و رازی در جهان نهفته است که جز از طریقِ دلسپردن و ترانهگفتن با آن آشنا نمیشویم.
رمز و رازی که در پیوندهای دوستانه است، رمز و رازی که در صدازدنهای بیدلیل است... رمز و رازی که در ایمنیِ دستها و موجهای روشنِ لبخندهای توست... همین که جایی در این زندگی بیآغاز و بیانجام، هستی و نَفَس میکشی، همینکه میتوانی با سرانگشتانی از جنس نور، خطوط روح مرا لمس کنی، همین که میتوانم گاهی با تو سخن بگویم، چنانکه پرنده با باد یا درخت با باران یا علف که با بهار... همین زندگی را بارور میکند و چهرهی ابدیت را خندان.
تو آشنای رازها هستی و من به رازِ تو، ایمان دارم.