دومین نامهی شیما به دخترش تبسم
۲۱ اردیبهشت ۹۲
دوباره شب شده است، پنجره را باز می کنم، همه چیز در خوابی ژرف فرو رفته، اما شببوها بیدارند و بهارنارنجها عطرافشان. بو میکشم، وجودم آکنده از عطر شببو و بهار نارنج میشود. درخت گلابی روبروی پنجره نیز شکوفه داده است، شمشادها چه قدی کشیدهاند- باید هرسشان کنم.
نه! گویی باغ بیدار است، بیدارتر و هشیارتر از همیشه، شغالها نیز بیدارند، صدای زوزهشان را دوست دارم؛ مرا در خاطراتی گنگ اما شیرین فرو میبرند، خاطراتی که واقعاً نمیدانم در کدام صندوقچهی ذهنم پنهان شدهاند که هر از گاهی سر در میآورند و خودی نشان میدهند. اما کودکان غنچههای گل سرخ در خوابند؛ مثل تو!
دوباره شب شده است، دوباره تو در خوابی و دوباره من در خود فرو میروم؛ همچون سیاهی شب که همه چیز را در خود فرو میبَرَد. همیشه همین حال را داشتم. نمیدانم از کی شروع شد؟ همیشه شب مرا در خود فرو میبرد.
مثل همیشه با نوازش و شعرِ «خورشید خانم» به خواب میروی، باز هم آنقدر روی تخت ورجه وورجه میکنی و خودت را به این طرف و آن طرف میچرخانی تا بالاخره خواب زورش به تو میرسد. در اوج خستگی و میان خواب و بیداری میلههای تخت را میگیری و میخواهی بلند شوی اما سرانجام چشمانت نرم نرمک بر هم فشرده میشوند و مژگانت یکدیگر را در آغوش میکشند.
به تو دست میسایم و میدانم که به روحم دست میکشم؛ به قاب عکس چشمانت نگاه میکنم و باز هم خود را در کوچهی خاطرات مییابم.
تو همانی که در تمام لحظههای بودنم حضور داشتی، در انحنای افکارم قدم میزدی، در رؤیاهایم همچون کودکی بازیگوش، شاپرک احساسم را دنبال کردی و بالاخره به دامش انداختی. اینک ستارههای آرزویم تنها در آسمان چشمان تو سوسو میزنند. کاش روباه قصهی شازده کوچولو اینجا بود تا از او بپرسم به راستی تو مرا اهلی کردهای یا من تو را؟ فقط این را میدانم که گل سرخ من با تمام گلهای دنیا فرق دارد؛ رازی که فقط من آن را درک میکنم.
آیا تو خود منی؟ پارهای از وجودم که دیر زمانی نیست که از من جدا شدهای! تولد تو باعث جدایی ما شد، یکی بودیم اما اینک دوتا هستیم. اما این جدایی جسمهاست، پس از آن جانم با جانت گره خورد. هویت من با تو شکلی تازه یافته بود. پس از تولدت احساس میکردم از درون تهی شدهام. خیلی دلم برای روزهای یکی بودنمان تنگ میشد. اما خیلی زود معنای زندگیم را در تو یافتم. تویی که شبیه من شدهای، شبیه کودکیهایم، شبیه آن وقتهایم که نمیدانم در کجای این زمان بیهویت گمشان کردم. چقدر از آن روزها فاصله گرفتم. از احساس آن وقتها، از خدای آن روزهایم و از همهی باورهای معصومانهی بیمنطقم...
زیاد برایم فرقی نمیکرد شبیه کداممان باشی، اما بیشتر دوست داشتم شبیه پدرت باشی، میخواستم وقتی کنارم نبود او را در وجود تو جستوجو کنم...
از وقتی به دنیا آمدهای بنفشههای خانه با من قهر کردهاند، زیاد گل نمیدهند، چون دیگر نازشان را نمیکشم، خیلی حسود شدهاند، تازگیها هم مریض شدهاند_ یا خودشان را به مریضی زدهاند_ در هر صورت حالشان خوب نیست. دلم برایشان میسوزد، هنوز هم دوستشان دارم.
گاهی سرت را بر قلبم میگذاری و لحظهای درنگ! میدانم صدایش برایت آشناست. دوباره سر میگذاری! میدانم این بار به یاد میآوری، ماهها در گوشات آواز خوانده است. قلبی که با خوشیاش شاد میشدی و با ناخوشیاش غمگین.
تازگیها در مدرسهی کودکیهایم تدریس میکنم. مدرسه زیاد فرقی نکرده و شاید من هم... مثل همان روزها. با این تفاوت که آن روزها پشت میز و نیمکت آن طرف کلاس مینشستم و حالا پشت میز و صندلی معلم در این طرف کلاس مینشینم، فقط جایم عوض شده، کسی چه میداند شاید خودم هم...
از پنجرهی کلاس که به حیاط نگاه میکنم در هر گوشهاش خاطرهای کوچک و شیرین نشسته و به من لبخند میزند. بوفه، کنار شیر آبخوری، حیاط پشتی، زیر درختهای کاج _ که حالا برای خودشان به درخت تنومندی تبدیل شدهاند_ آن روزها کوچک بودند درست مثل خود ما.
تازگیها که به شاگردهایم نگاه میکنم تو را به جای هر کدام از آنها تصور میکنم. نمیدانم شبیه کدامشان میشوی. بعید نیست یکی از همان شیطونهای کلاس باشی.
دخترک عزیزتر از جانم! چند روزی است که دست زدن یاد گرفتهای. خیلی شیرین دست میزنی، درست مثل مادربزرگت، دست چپت را نگه میداری و با دست راست بر روی آن میزنی. فکر کنم به این زودیها هم راه بروی. چون بنا به گزارش پدرت وقتی مدرسه بودم کنارهی مبل را گرفته و راه رفتهای.
هیچگاه دوست ندارم ناخوشیات را ببینم. چند روزی است که سرما خوردهای و بینیات گرفته و به سختی نفس میکشی. خیلی خیلی ناراحت میشوم وقتی آن طور نفس میکشی. مخصوصا وقتی پدرت نیست تا با هم به تو برسیم؛ بیشتر احساس ناراحتی میکنم و غصه میخورم. وجودش آرامشبخش است...
ادامه