شیما محمدیان (در تأثر از تصویر بالا، تیرماه سال ۹۵ نوشته است)
بخواب، آرام بخواب!
میدانم خستهای. بیست سال! زمان درازیست. بیست سال همراه من دویدهای، با شادیها و غمهایم. ما باهم تا رهایی، تا آزادی اوج گرفتهایم.
اما صبر کن! چشمهایت را باز کن! میخواهم برای آخرین بار خود را در دریای چشمانت غرق کنم تا خلسهای کیفآور، تمام وجودم را به افسون خویش در خود فرو برد.
«هرگز»، واژهی تلخیست. صدای هرگز همراه با مرگ، دست در گردن هم، از دورها به گوش میرسد.
صبر کن! تو نباید بروی! چیزی از من در تو جا مانده، تکهای از خودم، شاید تمام کودکیهایم، دلتنگیها و تنهاییهایی که با تو قسمت کردهام؛
تو باید آنها را پس بدهی.
تقلا میکنم، تقلایی بیهوده. زمان در تو متوقف نمیشود، نمیتوانم!
از کوچههای مه مهآلود ذهنم میانبُر میزنم، تا نخستین لحظهی با تو بودن را بیابم. افسوس که زمان به چیزی رحم نمیکند، بیآنکه بفهمی از همه چیز عبور میکند. انگار از من نیز گذشته و حریر نازک فراموشی را بر سرزمین مغشوش ذهنم کشیده.
من نیز میخواهم بخوابم، در لابهلای خاطراتت، انبوه یالهایت.
یالهایت! یادش بخیر! آنگاه که باد چه عاشقانه در آنها میپیچید و با بوسهای آرام، از کنارشان رد میشد.
با هر نوازشم، رویایی شیرین از هر تار یالت آویزان میشود، آنگاه با لبخندی کودکانه میانشان تاب میخورد.
انگار خستهتر از این حرفهایی.
جسمت را در آرامگاهی کوچک دفن میکنم، و تو را به مادر خاک میسپرم، میدانم که با تو مهربان خواهد بود؛
اما با روح بزرگت چه کنم، آن را کجا میتوانم جای دهم؟
پس با خود همراهش میکنم، و در بهترین جای قلبم پناهش میدهم.
میدانم هر گاه داغ از دست دادنت، لحظههای زندگیم را خراشید، خنکای نسیم روحبخشش لبخندی سبک، بر لبانم خواهند نشاند...