میمانی...همیشه... در نقطهای گرم از روحم... این جمله برای روشنایی یافتن دل، ضروریترین است.
دوستی میگفت آنچه مادرم هنگامهی مرگ خویش از ما میخواست این بود که فراموشاش نکنیم. گهگاه به یادش بیاوریم. انگار اطمینان از همین نکته، وداعش را آسان میکرد. اینکه جایی هستیم، بیتشویش و دلآشوبه، در نقطهای گرم و امن، در کانون پُرحرارت لطفی دائم، در میانهی خالص آرزوهایی از سرِ صدق... آری، همین، همین رنج زیستن را آسان میکند و در مصاف مرگ، لبخندی پذیرا بر لبمان مینشاند.
اروین یالوم در کتاب خیره به خورشید نوشته است:
در نمایشنامهی «راحت رهایم کن» نوشتهی آنان دیویر اسمیث، یکی از شخصیتهای وصفشده زن برجستهای است که از کودکان مبتلا به ایدز در آفریقا پرستاری میکند. در پناهگاه او یاریهای اندکی مقدور بود. بچهها هر روز میمُردند. وقتی از او پرسیدند برای آسان کردن ترس بچهها از مرگ چه کرده، در پاسخ دو عبارت گفت: «هرگز نمیگذارم تنهایی در تاریکی بمیرند. بهشان میگویم: همیشه اینجا، در قلب من، باقی میمانید.»(خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه ی مهدی غبرائی)
این زن دلآگاه وقتی به کودکان در آستانهی مرگ میگفت: «همیشه اینجا، در قلب من، باقی میمانید» بزرگترین هدیه و محبت را نثارشان میکرد و تنهایی هولآور وقت جاندادن را تسلا میبخشید.
آیا غریو لرزهافکن مسیح در ساعات پایانی عمر خود بیانگر همین نکته نیست:
نزدیک ساعت نهم عیسی به آوای بلند بانگ برآورد: «ایلی ایلی، لَمّا سَبَقتانی؟»، یعنی: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(انجیل مَتّی، باب ۲۷ آیه ۴۶)
شکایت و اعتراض به اینکه ترک شده است. از یاد رفته و فراموش شده است. آنچه جان مسیح را به چنین فغان دردناکی واداشت، فقدان این اطمینان بود.
نیایش عاجزانه و آکنده از تمنا و اضطرار «جان بانیان»(۱۶۲۸-۱۶۸۸) بیان دیگری از این ضرورت اساسی است:
«پروردگارا،
از تو ملتمسانه میخواهم نشانم دهی
که مرا با محبتی جاودانه
دوست داشتهای.»(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روانشناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمهی شهابالدین عباسی)
اگر آنچنان که یاکوب بومه میگفت دعاهای ما همان آرزوهای ماست، به نظر میرسد وقتی کسی در میان مُراد دست امید برآرد و مستغنی از واژهها، خالصانهترین آرزوهای خود را روانهی ما کند، یعنی جایی در گرمترین نقطهی روحش ما را جای داده است. آنچه امروزه به شکل دستمالیشده و عادتزدهای با تعبیر «برایم دعا کن» یا «التماس دعا» به همدیگر تعارف میکنیم و کمتر روی میدهد که در لحظات اشراق و مراقبه و خلوت، با توجهی خالص و قلبی حاضر، تصویر دوستی را فراذهن بیاوریم و برایش بهترینها را آرزو کنیم و در دلمان آنچه مارگوت بیکل میگفت به زبان حال درآید که:
«گاه آرزو میکنم
ای کاش برای تو پرتوِ آفتاب باشم
تا دستهایت را گرم کند
اشکهایت را بخشکاند
و خنده را به لبانت باز آرد
پرتو خورشیدی که
اعماق تاریک وجودت را روشن کند
روزت را غرقهی نور کند
یخ پیرامونت را آب کند...
گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو
تا بدانجا برمت که میخواهی
زورقی توانا
به تحمل باری که بردوش داری
زورقی که هیچگاه واژگون نشود
به هراندازه که ناآرام باشی
یا متلاطم باشد
دریایی که در آن میرانی»
آنچه مهم هست همین نیکخواهی دائمی است که در هیئت دعا و آرزوهای از سرِ سوز و صدق، فضای سینهی کسی را پُر میکند.
ای گُل خوش نسیم من، بلبل خویش را مسوز
کز سرِ صدق میکند شب همه شب دعای تو
همین که کسی ما را در لحظههای پیراسته و ناب، یاد میکند و برایمان آرزوهای خوب میکند تسلابخش است. اپیکور گفته است:
«ما کمتر به یاری دوستانمان نیاز داریم تا به اطمینان از اینکه آنها حاضرند به ما یاری کنند»
انگار این تنها چیزی است که میتوانیم با اطمینان از ماندگاری آن خبر دهیم و یا از کسی توقع داشته باشیم. اسپونویل در بیان معنای «وفاداری» به اهمیت این نکته اشاره میکند:
«برایت سوگند می خورم، نه این که همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این عشقی که در آن زندگی میکنیم وفادار بمانم.....
عشق من، تا زمانی که من را میخواهی دوستم بدار، ولی ما را فراموش مکن.»(رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ، آندره کنت اسپونویل؛ ترجمه مرتضی کلانتریان)
تمنای حقیقی یک عشق اصیل و ماندگار جز آنچه الیاس علوی در شعری گفته است چه میتواند باشد؟
«خدا کند مستی به اشیا سرایت کند
پنجرهها
دیوارها را بشکنند
و
تو
همچنانکه یارت را تنگ میبوسی
مرا نیز به یاد بیاوری.»