عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

کمی از خود را، زائر! با من بگذار

یدالله رؤیایی می‌گفت:‌


«همیشه آن که می‌رود کمی از ما را

با خویش می‌بَرَد

کمی از خود را، زائر!

با من بگذار»


آنها که می‌روند یا می‌میرند، بخشی از ما را با خود می‌بَرند و می‌میرانند. آهسته آهسته می‌میریم و با هر نفس کشیدن‌مان «مرگ با خوشه‌ی انگور می‌آید به دهان». علی‌بن ابی‌طالب می‌گفت:‌ «نَفَسُ المرءِ خُطاه إلی الموتِ: نفس کشیدن انسان، گام‌های او به سوی مرگ‌اند.»

مَرگ نقطه‌ی پایانی است بر مُردن‌های ما. بر زندگی ما که حاصل جمعِ مُردن‌های تدریجی است. عمر ما جان‌کَندن‌های ماست. جان‌کَند‌ن‌هایی که از نخستین تپش‌های قلب‌مان آغاز می‌شود.


«یکی گفت: فلان کس جان می‌کَنَد. حسن بصری گفت: چنین مگوی، که او هفتاد سال بود تا جان می‌کَند اکنون از جان کَندَن بازخواهد رَست، تا به کجا خواهد رسید.»(تذکرة‌الاولیا)


ما با هر لحظه زیستن، مرگ را مثل خوشه‌ی انگور به دهان می‌بریم، با زیستن‌مان، قالیچه‌ی مرگ را می‌بافیم.


هر یک از ما قصه‌ای داریم. نه، اصلاً هر یک از ما یک قصه‌ایم و کسی چه می‌داند آقای حکایتی قصه‌ را چگونه به پایان می‌بَرد. آیا قصه را قبلاً‌ تمام کرده و اکنون فقط نظاره‌گر بازی ما و سکانس پایانی است؟ یا هنوز برای پایان قصه تصمیمی نگرفته و هم‌زمان با بازی ما، قصه را پیش می‌بَرد؟


یکایک ما قصه و حکایتی ویژه داریم. قصه‌ای که اغلب آمیزه‌ای از اشک و لبخند است. قصه‌ی همه‌ی ما روزی به آخر می‌رسد. آقای حکایتی، همچنان قصه خواهد گفت. همیشه، مثل هنوز، سرنوشت‌های تازه می‌بافد. زیرِ گنبد کبود، شهرِ خوب قصه‌هاست.


انگار هربار که کسی می‌میرد، آقای حکایتی است که برایمان می‌خواند:‌ تا قصه‌های دیگه / خدا نگهدارتون...