عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

کودک من...

دیشب دوباره بارید. در دوازدهمین شب غیبت تو. با خویشتن‌داری بسیار. دخترت. همواره از شباهت عجیبش با خودت حیرت می‌کردی. و چند روز قبل از پروازت گفتی انگار دقیقاً کودکی من است. انگار خودِ منم. خودِ خود من. وقتی کودک بودم.


تمام سرگرمی‌ها، بازی‌ها، خریدها و... نتوانستند جای خالی «مادر» را پُر کنند. شب، وقت هوشیاری است. شب، ساعت اندوه است. قصه صوتی را گذاشته‌ام، به خیالم که خوابش ببرد. من چه می‌دانستم که خانم قصه‌گو در پایان قصه خواهد خواند: 


لالایی کن بخواب خوابت قشنگه

دل مهتاب شبا هزار تا رنگه


یه وقت بیدار نشی از خواب قصه

یه وقت پا نذاری تو شهر غصه


لالایی کن مامان تنهات نمی‌ذاره

دوسِت داره می‌شینه پای گهواره


و من می‌اندیشم که وقتی شنید «لالایی کن مامان تنهات نمی‌ذاره» چه بر ذهن کودکانه‌ی او گذشت. بارها شنیده بود البته. بارها همین مضمون را از زبان من و تو شنیده بود. بارها شنیده بود که گفته بودی: همیشه پیشت می‌مونم. مامان همیشه هست...


و حالا کودک، درون خویش می‌گریست. در دوازدهمین شب بی‌مادری. 


برای من، که خیرِ سرم نویسنده و شاعرم، چندان دشوار نیست که در دل هر رنج و ضایعه بزرگی، معنایی طلب کنم. معنایی تعبیه کنم. و با معنابخشی به رنج‌ها یا نگریستن از چشم‌انداز عرفانی، به اندوه خود رضایت دهم. اما کودکی شش ساله چه؟


رنج او از من بزرگ‌تر است. به مراتب بزرگ‌تر. چرا که او هم‌اکنون توان معنابخشی به رنج خود را ندارد. چرا که رنجِ او از معنا خالی است. رنج او، پاسخی نگرفته است. و امان از دست رنج‌های بی‌پاسخ.


تنها می‌تواند خود را در مواجهه با یک فقدان، یک غیبت و یک آوارگی عاطفی ببیند.


در آغوش گرفتمش و گریستم. گفتم من هم مثل تو ام. اما ما همدیگر را داریم... من همیشه درکنارت هستم... 


همیشه؟ چگونه به حرف من دل ببندد. از کجا معلوم من هم یک روز تنهایش نگذارم. جهان که به خواست ما پیش نمی‌رود. او یکبار جهانِ پیر را آزموده است. او یک‌بار با بدعهدی روبرو شده است. یعنی دوازده روز است که روبرو است. مگر نگفته بود همیشه کنارم خواهد ماند؟


رو می‌گرداند و در میان اشک و بغضی عریان از معنا، کم کم به خواب می‌رود. از اینکه اشک‌هایش را افشا کند، پرهیز دارد. سرسختانه پرهیز دارد. 


آدمی‌زاد در برخی موقعیت‌ها چقدر درمانده است. مادربزرگ، عمه، دختر عمو، پدر و... کنارش هستند تا به هر شگردی دل دخترت را گرم کنند. اما حقیقت را نمی‌توان تا همیشه پنهان کرد. این حقیقت را که او مادر ندارد.


و ما تنها می‌توانیم کنارش بمانیم و غصه‌ناک باشیم. اما هق‌هقِ او، احساس فقدان و بی‌پناهی او، چاره‌پذیر نیست. از هیچ مغازه‌ای نمی‌شود مادر خرید. و من این‌روزها دانستم که چقدر دست پول و ثروت، کوتاه است. و چقدر آدمی در برابر سرنوشت خویش، تنهاست.


بیشتر از اشک‌ها، سکوت محزون چشم‌هایش درد دارد. با آن سکوتِ محزون که کاملاً گویاست، چه می‌توان کرد؟


و من، انتخاب دیگری ندارم. جز اینکه ترجمان ترانه شاعر گیلانی باشم:


"بشنو از من! کودک من،

پیش چشم مرد فردا

زندگانی ـ خواه تیره، خواه روشن ـ

هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا...!"


15 شهریور 97، صدیق