عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آخرین نوشته شیما

۲۲ مرداد ۹۷ (دوازده روز قبل از حادثه)

دیشب خوابی دیدم..
خوابی در منتهای زمان یا ابتدای آن، نمی‌دانم. خواب‌هایی بی‌زمان، در جایی مثل قهوه‌خانه‌ای کوچک در کنار جاده‌ای که مبدا و مقصدش پیدا نیست، نقطه‌ای در مسیر ابدیت...

انگار قطار زمان به کودکی‌هایم بازگشته بود، آسمان آبی بود. خانه‌ای کاهگلی با دیوارهاریی سفید که نصف پایینش آبی بود. انگار تازه رنگ شده بود. با چند پله که به ایوانش می‌رسید، ایوانی با نرده‌هایی آبی که رویش پُر بود از گلدان‌های شمعدانی، همه گل داده بودند. گلهایی قرمز. با پنجره‌هایی با چارچوب‌های آبی، و پرده‌های گل‌داری که به دو طرف پنجره وصل بودند. همه چیز آبی بود آبی آبی...

 و من که مثل رود جاری بودم، و چون نسیم سبک و خوش بودم، در فضا شناور بودم، با همین سبکی و شناوری از پنجره‌ی اتاق وارد خانه شدم.

صدای خنده بود و حرف. خنده‌ها و صداها چون موجی به سایه روشن احساسم نور می‌پاشیدند.

 همه جمع بودند، تمام خانواده حتی آنها که در جایی میان خاطراتمان ناگهان گم شدند، مثل مهمان‌هایی که بی‌خداحافظی رخت سفر بربستند و رفتند بی‌آنکه نشانی از خود بدهند، - و ما سال‌هاست که با بهت نبودنشان و در حسرت یک خداحافظی از پنجره به دوردست‌های زندگی چشم دوخته‌ایم- .

مادر بزرگ‌هایم بودند با همان چشم‌های جوانی‌شان که در حافظه‌ی عکسی قدیمی به جا مانده بود، و روسری‌های سفید و نرمی که عطر گذشته‌های شیرین را می‌داد، به پشتی‌های کنار پنجره تکیه داده بودند، با باغی در پشت سر که بوی بهشت می‌داد...

گل می‌گفتند و گل می‌دادند، پروانه می‌شدند و دور ما می‌چرخیدند و ما رو شکوفا می‌کردند. و من که به دنبال تکه‌هایی گم‌شده از خودم در حافظه‌ی دست‌ها و چشم‌های آنها بودم_بُرش‌هایی که از نوازش دست‌ها و نگاه‌های نرم و ملایم‌شان، با خود بُرده بودند- با حضوری نامحسوس در آن اطراف پرسه می‌زدم‌.

از آن خواب‌هایی که دوست داری مثل فیلمی بارها بارها عقب بزنی و تماشایش کنی و وقتی بیدار می‌شوی لبخندی بی‌هوا بر لبانت می‌نشاند...

و ما بی‌آنکه بدانیم ذره ذره از هستی خویش را با تمام اشک‌ها و لبخندها، خاطرات و احساسات، در ابعادی از زندگی تا مرگ، در وجود عزیزانمان به یادگار حک می‌کنیم. دیگرانی که شاید چیزی نباشند جز آینه‌ای برای تماشای خود، تا آنگاه که مرگ به حق فرا م‌یرسد دیگر چیزی از ما نمانده که به زندگی ادامه دهیم. پس ناگزیر رخت خویش نیز برمی‌بندیم.

 پس در تکاپوی خوشبوترین گل جهان بر می‌آیم تا اگر پروانه‌ای از کنارم گذر کرد دلنشین‌ترین عطر را در خاطرش از من به یادگار برگیرد.

و خویش نیز پروانه‌وار به زیستن ره بپیماییم.

✍️ شیما محمدیان


[هر دو مادربزرگت را که در همین سال‌های اخیر از دنیا رفتند، بسیار دوست داشتی. خواب شیرین و گوارایی که دوهفته قبل از پروازت دیده بودی و چنین نغز با ما در میان گذاشتی، اشارتی بود و بشارتی برای تو. خانه‌ای سرتاسر آبی با ایوانی آکنده از گل‌های شمعدانی و خودت را که سبک و شناور به کردار نسیم از پنجره خانه کاهگلی وارد می‌شوی و هر دو مادر بزرگت را می‌بینی. با روسری‌های سپید و چشم‌های جوان. پشت سرشان باغی است که بوی بهشت می‌دهد.

و تو چنان از این خواب شیرین به ذوق آمدی که دلت نیامد سرسری آن را برای کسی تعریف کنی. به خواهرت گفته بودی انقدر خواب زیبایی بود که باید بنویسمش. و ما امروز نوشته تو را یافتیم.

و من امروز، سراسر در بهت و حیرتم. از این خواب و اشارت‌های پیدا و پنهانش.]