✍️شیما محمدیان
باغ سرشار است، لبریز از عطر بهارنارنجها. بو میکشم، عمیقتر...
میخواهم خود را نیز در این بوها و عطرهای فریبا پراکنده سازم، محو کنم.
ای کاش پس از مرگ در عطر شکوفهای ذوب شوم، آنگاه در مشام جان عزیزانم بنشینم. هر بهار به باغ بازگردم، دوباره در شکوفهای کوچک پنهان شوم، دوباره مست شوم تا دوباره کسی مرا به عمق روشن روحش بکشاند، و من این گونه همراه زندگی جاری باشم.
گوشم را به درخت نزدیک میکنم، سمفونی زنبورها چه غوغایی میکند. کاش میتوانستم تکهای از شادی سپید آنها را بدزدم، آن وقت با روشنیِ آن سری به تاریکترین زوایای روحم بزنم، دستی به سر و روی خاطرات ترک خوردهام بکشم و دوباره طعم نور را به آنان بچشانم.
آی ای درخت! شکوفه باران احساست را از کدامین نسیم سربههوا آبستن شدهای که اینگونه نثارشان میکنی.
ای کاش پس از مرگ درخت بودم! برای درخت شدن باید یک عمر، یک نفس، تا اشراق دوید، باید بارها زندگی کرد و مُرد، تا به بلندای آگاهی درخت رسید.
گوش میکنم، مرغ شب دوباره هوای یار کرده، چندی بود که آواز نخوانده بود؛ یا من، گوش جانم را با اندوهی سبک مسدود کرده بودم. گوش میدهم و لبریز میشوم، و با رؤیاهایم در امتداد آوازهایش، آهسته گام برمیدارم «مبادا که ترک بردارد...»
ای کاش پس از مرگ از گلوی چلچلهای سروده شوم، تا دورها بروم، در گوش عزیزانم بنشینم و با مستی زمزمههاشان همنوایی کنم.
دیرگاهیست که دختر رؤیاهایم، در گوشهای فراموششده از قلبم گریه میکند، و من در شلوغی بیهودهی دنیای بزرگترها، صدایش را گم کرده بودم. اشک تنهایی در چشمهای معصومش یخ بسته و گیسوهای معطرش آشفته است.
باید حواسم را جمع کنم، سری به تنهاییاش بزنم، دستی بر گونههای خیسش بکشم و با آوازی از عمق جانم، آهسته گیسوهایش را ببافم. باید با خود خلوتی کنم...
از شبنم عشق لبخندی میسازم، آرام در دستانم میگیرمش، ارمغانم را در چهرهاش مینشانم، گیسوهایش را میبافم،
آنگاه بو میکشم!
عطر بهار نارنج میدهد...