عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

میم مثل مادربزرگ

✍️ شیما محمدیان


نگاه می‌کنم، چند طرح هندسی با رنگ‌های گرم، که چون قطاری پشت سر هم ردیف شده‌اند؛ درختان سرو پراکنده‌ای که هیچ‌گاه گذر زمان سبزی برگ‌های قامتشان را از بین نبرده؛ و بچه آهوهای کوچکی که هراس و دلهره در چشمان معصومشان موج می‌زنند. گویی در پی گمشده‌ای هستند.


دوباره نگاه می‌کنم و دست می‌کشم، قالیچه‌ی مادربزرگم است، خودش بافته است، با دست‌های خودش. با همان زیبایی و رنگارنگی روز اولش همه چیز سالم و سرحال در قاب جادویی قالیچه بی‌حرکت، گویی جاودانه شده‌اند. اما انگار هنوز چشمان هراسناک بچه آهو آرامش به خود نگرفته، به دنبال مادرش می‌گردد.


تنها فقط چیزی انگار کم دارد. جای خالی یک احساس، یک حس گرم، هر چه می‌گردم نمی‌یابمش. در تار و پود غم‌آلوده‌ی قالیچه، جای خالی دست‌های مادربزرگم.


تنها تصویری که از مادر بزرگم دارم تصویری است که مادربزرگم، سالم، سرحال، از درون عکس به من لبخند می‌زند. دریای نگاهش سرشار از امواج مهربانی و موهای حنایی رنگش از گوشه‌ی روسری سفیدرنگش،‌ مرتب و فرق‌شده بیرون زده است.


می‌خواهم سفر کنم به آن روزهای دور، به آن روزهای خوب، روزهایی که تنها غبار اندوهی که بر قلب کوچک‌مان می‌نشست،‌ شکستن نوک مداد قرمز مشقمان و گم شدن پاک‌کنی بود که تازه خریده بودیم. روزهایی که تنها با کمک فیلم‌های آن زمان ذهنم یارای مرور خاطره‌های گم‌شده در کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهنم را دارد.


همیشه روزهای جمعه شور عجیبی در دلم برپا می‌شد، قرار بود به خانه‌ی مادربزرگ برویم. مثل همیشه قبل از اینکه ببینمش، نزدیک پله‌های خانه سرازیر می‌شد و مستقیم به صمیم قلب‌هایمان جاری می‌شد.


برایش فرقی نمی‌کرد طرفی که ناز و نوازشش می‌کرد، چند سال داشته باشد. از پنج سال تا پنجاه سال، می‌رفتیم و در حیاط سبز و گلکاری‌شده‌ی خانه اش تمام شاپرک‌های احساس‌مان به پرواز درمی‌آمد و تا نهایت لذت، اوج می‌گرفت. 


فیلم کودکی‌هایم را نگاه می‌کنم. تصویر مادربزرگم است. زنده است و نفس می‌کشد. با همان بقچه‌ی مهربانی‌هایش که همیشه همراه داشت و هر لحظه و بی‌دریغ نثار می‌کرد. خاله‌ها و دایی‌هایم کم‌سن و سال هستند و همه دور یک بخاری نفتی جمع شده‌اند. زمستان است و برف می‌بارد اما هوای دل آنها گرم گرم است. مثل آفتاب داغ تابستان و هوای دل من.


مادر بزرگم با بقچه‌ی مهربانی‌هایش و تمام رنج‌هایش و تمام رنج‌هایش و در هزارتوی زماستان گم شده است. دست روزگار او را از ما گرفت. شاید به ما، شاید به من حسادت می‌کرد. به منی که فکر می‌کردم مهربان‌ترین مادربزرگ دنیا را داشتم.


تابستان‌ها با مادربزرگم به ییلاق می‌رفتیم، در خانه‌ای چادری که صفای تمام قصرهای دنیا پیش آن کم می‌آورند. همه بودند، همه. اما حالا...


صبح‌ها که خورشید دامن طلایی‌رنگش را بر کوهسار می‌گستراند، مادربزرگ بیدار بود، خیلی وقت پیش از خروس‌خوان بیدار می‌شد. و از چشمه آب می‌آورد. نماز می‌خواند اما نه پنج‌وعده، خیلی بیشتر. همیشه سعی می‌کرد که آرام بخواند. تا صفحه‌ی زیبایی رؤیای خواب نازمان خط خطی نشود اما بر عکس صدای بلندتر می‌شد و ما در عالم کودکی غرغری هم سرمی‌دادیم.


صبح‌ها با عطر نان گرمش چشمهایمان را باز می‌کردیم و مشام‌مان سرشار می‌شد از حس خوشمزه زندگی. 


دوباره به عکسش نگاه می‌کنم. با نگاهش و عشقش در درون عکس حس مهربانی‌اش تا همیشه، تا ابد، در قلبم جاودانه شده.


یادآوری آخرین دیدار با مادربزرگم، هنوز هم خراشی عمیق بر پیکره‌ی روحم وارد می‌کند و هر بار که از دیوارهای پیچاپیچ ذهنم سربرمی‌آورد، تنها مرهم این آتش غم، خنکای اشک‌هایم است.


برای آخرین بار دست‌هایش را در دستم گرفتم. دست‌های استخوانی و زبرش. دیگر چیزی از لطافت و نرمی گذشته در آن وجود نداشت. زمان همه چیز را به تاراج بُرده بود و زندگی از درون رگ‌های بی‌خونش گریخته بود.


چشمانش فریاد می‌زدند و امواج التماس و خواهش در آن متلاطم بود. اما زبانش سکوتی مرگ‌بار به خود گرفته بود. تنها وجهه‌ی مشترک چشم‌هایمان حلقه‌ی اشکی بود که از یک عمر زندگی پر از رنج حکایت می‌کرد. نگاهش با من سخن‌ها گفت. دیگر از زندگی خسته شده بود. پیکر نحیفش دیگر توانایی کشیدن یک عمر سختی و رنج را نداشت. نگاهش عاجزانه از من می‌خواستند که رهایش کنیم و بگذاریم برود.


دوباره به چهره‌ی پرچین مادربزرگ نگاه کردم. یاد عکس‌های جوانیش افتادم و ناخودآگاه از اینهمه تغییر به شگفت آمدم. 


چشمان درشتش انگار آب رفته بود، و ابروان کشیده‌اش بر چشمان خسته‌اش آویزان شده بود. گونه‌های سرخ‌گونش از نبودِ دندان‌هایش گود و کبود شده بود و هر چین از صورتش نشان از شلاق‌های بی‌امان روزگار بود. و داستان‌های حزن‌آلودی که همه را با خود به خاک سرد بُرد.


او رفت اما من هنوز هم در میان تار و پود این قالی قدیمی به دنبال دست‌های مادربزرگم می‌گردم. 


او رفت اما من هنوز هم در پشت سروهای سبز به دنبال نشان مادر بچه‌ آهوها می‌گردم تا رنگ امید به چشمانشان ببخشم. 


سرم را آرام بر قالیچه‌ می‌گذارم و گوش به آن‌سوها می‌سپارم. گوش کن!


تو نیز می‌شنوی؟ از میان تار و پودهای گمشده صدای لالایی‌های مادربزرگم را می‌شنوم، مادربزرگم برای من لالایی می‌خوانَد و من آرام چشم‌هایم را بر هم‌ می‌گذارم.


دیب خواب عجیبی دیدم، دوباره آمده بود، با همان بقچه‌ی قدیمی مهربانی‌هایش. محکم در آغوشش گرفتم و تمام دلتنگی‌هایم را یک دفعه فراموش کردم. بوسیدمش و او شیشه‌ی غم‌هایم را ست و همه را با خود بُرد.


دوباره انگار سبک شده بودم و همین سبکی مرا همراه با او، در روشنای روحش به پرواز درآورد.


[سال نود و یک، مادر بزرگ شیما وفات کرد. این نوشته متعلق به آن سال است. اکنون شیما کنار مادربزرگ، خاک شده است]