امروز کنار بوتهی گلی نشستم و گلوی نازک گلها را لمس کردم. وقتی سرانگشتانم از گلویشان عبور میکرد معنای پارهای از شعر منزوی را بهتر درک کردم:
«پیش از آن که ساعت قناری / روی عقربهی صفر / از کار بیفتد / دستت را / از گلوی گُل / بردار»
برای نخستینبار فهمیدم که گلوی گلها چقدر رقتانگیز است. بر گلو و گردن گلها خارهای نرمِ کوچکی روییده بود. خارهای خُردی که به بوسه شبیهتر بوند. انگار جلوهای هستند از بذلهگویی و شوخطبعی گلها. شاید هم نشانی از خیالهای ساده و سبک آنها. طفلکیها چه خیالهای روشنی دارند. گمان میکنند آن خارهای نجیب و نرمین، میتوانند محافظ خوبی باشند... گلها، خارهایشان هم مثل خودشان، خیالین است.
«ـ گوسفند که درختچهها را بخورد گلها را هم میخورد؟
ـ گوسفند هر چه گیر بیاورد میخورد.
ـ حتی گلهایی را که خار دارند؟
- آره. حتی گلهایی را که خار دارند...
ـ پس خار به چه درد می خورد؟...
ـ خار به هیچ دردی نمیخورد، فقط نشانهی موذیگری گلهاست!...
ـ حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفاند. سادهاند. هر طور که بتوانند به خودشان قوّت قلب میدهند. خیال میکنند که با خارهایشان میتوانند دیگران را بترسانند...»(فرازی از داستان شازدهکوچولو)