در آن موسم تنهایی، لوط به آیین عموی خویش ابراهیم میگرود و شهادت میدهد «لاأحبُّ الآفلین».
قوم تبهکار او را به زنجیر میکشند و از ابراهیم میخواهند اگر بت بزرگی را که شکسته، از نو نسازد و در برابرش تعظیم نکند، لوط را به آتش خواهند افکند.
ابراهیم به چشمهای لوط جوان، که از زندگی سرشار است مینگرد و پشتش از تناقضهای دل، به درد میآید. خواب از چشمهایش میگریزد. در حالتی نیمهخواب و بیدار، تجربهای بیهمتا از سر میگذراند. بوسهای را که دانسته نیست طعم کدام لبخند جاودان دارد بر پیشانی خود احساس میکند. بوسهای بیلب بیدهان. نوازش بوسه را به جان در مییابد، بی آنکه لب و دهانی در کار باشد. در اثر سُکر آن بوسهی غیبی، به خوابی نرم فرو میرود.
وقت تولد دوبارهی خورشید که بیدار میشود قلب خود را آمرزیده و آرمیده مییابد. به نزد قوم رفته شرط آنان را میپذیرد.
در کار ساختن بت میشود. همان بتی که روزی از صلابت توحید، شکسته میخواست و فروریخته. لوط که آزاد شده است با تماشای بتگری ابراهیم، بر ایمان خویش میلرزد. چون بید.
- ابراهیم، قوّت توحید کجا رفته است؟ مگر آیین تو رویگردانی از آفلان و رویآوری به حضرت باقی نبود؟ برای نجات من که عمری سپنجی دارم، به دست بتشکن خویش، بتی تازه میتراشی؟
- لوط، تو آفلی، این بتها نیز همگی آفلاند، من به خاطر «محبت» که سرمدی و ابدی است همه چیز را قربانی خواهم کرد.
- حتی خدا را، توحید را؟
- مگر خدا، چیزی جز محبت است؟
- مگر رسالت ما دفاع از توحید و اعلای کلمهی حنیف نبوده است؟
- چرا، همینطور است که تو میگویی. من به خاطر دفاع از خدا، روی به بتتراشی آوردهام.
- به خاطر خدا، مگر میشود؟ به جای صمدپرستی، صنمتراشی؟
- آری، به خاطر دفاع از خدا که برترین وصف او، محبت و رحمت است. اگر جان تو را نادیده بگیرم به خدایی که جز محبت نیست خیانت کردهام. من به خاطر دفاع از خداست که ناگزیر به انکار او در برابر قوم شدهام.
- ابراهیم، قلب، بخشی از تو نیست. تمامِ توست. من به خدای تو ایمانی دوباره میآورم.
(بخشی از عهد عتیق محبت، سورهی انسان، آیت بوسه)
ترجمه از: صدیق قطبی