عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

انتخابات و آفتِ «تنزّه‌طلبی»

عارفان اهلِ راز و صوفیان صافی، در گفت و عمل، به شفقت بر انسان‌ها اهتمام و توجه بلیغ داشته‌اند. ابوالحسن خرقانی می‌گفت:‌ «دوستیِ خداوند در دلِ آن کس نَبُوَد که بر خلقش شفقت نَبُوَد»(تذکرة‌الاولیا) و شبلی می‌گفت:‌ «لا یکون الصوفی صوفیاً حتّی یکون الخلقُ کلُّهم عیالاً علیه / صوفی، صوفی نخواهد بود تا آنگاه که همه‌ی خلق به منزله‌ی عیال او باشند.»(به‌نقل از اسرارالتوحید)


اغلب آگاهان و صاحب‌خبران عرصه‌ی اقتصاد و جامعه و فرهنگ نیز، اتفاق دارند که رأی آوردن هر یک از کاندیدهای ریاست جمهوری، تأثیر متفاوتی بر سرنوشت جمعی ایرانیان خواهد داشت. حال چگونه است که کسی دل به عرفان و زهد و تهذیب سپرده است، اما دلنگران وضع معاش مردم خود نیست؟ این چه زهد و سلوک و عرفانی است که فرد را بی‌اعتنا به سرنوشت مردم و بی‌تفاوت به سامان اجتماعی آنان می‌کند؟ پیامبر(ص) در دعایی گفته‌اند: «... وَأَصْلِحْ لِی دُنْیَایَ الَّتِی فِیهَا مَعَاشِی». روشن است که دغدغه‌ی صلاح دنیوی، نه صِرفاً یک وِرد و لقلقه‌‌ی زبانی، بلکه تمنّایی معطوف به عمل و متضمن مشارکت فعالانه است.


«تنزّه‌طلبی» ‌نه تنها لازمه‌ی رشد معنوی و تعالی عرفانی نیست، بلکه آفتی رهزن و فریبی خوش‌نقش‌ونگار است. تنزه‌طلبی یعنی اینکه گمان کنی ورودت به عرصه‌های اجتماعی و سیاسی، به پاکیزگی‌ات لطمه می‌زند و از این‌رو پا پس بکشی. تنزه‌طلبی یعنی خیال کنی اگر به وضع باغ و خاک، رسیدگی کنی، دست‌هایت آلوده می‌شود. تنزّه‌طلبی، عافیت‌جویی و خودخواهی است. طبیعی است که هر کسی در غار خلوت خود، از آفات، ایمن‌تر است؛ اما به چه قیمتی؟

مگر خدمت به خدا، جز از رهگذر خدمت به آدمی است؟ مگر لازمه‌ی سلوک و عرفان، شفقت به انسان‌ها و توجه به سامان اجتماعی و دنیوی آنان نیست؟ مگر انتخابات، اثر چشمگیر در وضع معاش مردم ندارد؟ مگر مردم، عیال خدا نیستند؟


پیوست:

آورده‌اند که شیخ ما(ابوسعید ابوالخیر) در نیشابور با جمعی بزرگان نشسته بود، چون استاد بلقسم قشیری و شیخ محمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی. هر یکی سخنی می‌گفتند در آنک در شب وردِ ما چه باشد و به چه ذکر مشغول باشیم. چون نوبت به شیخ ما رسید از شیخ سؤال کردند که «وردِ شیخ در شب چیست؟» شیخ ما گفت: ما همه شب می‌گوییم: «یارب! فردا صوفیان را چیزی خوش ده تا بخورند.» ایشان به یکدگر اندر نگرستند و گفتند: «ای شیخ! این چه ورد باشد؟» شیخ ما گفت: مصطفی(صلوات‌الله‌و‌سلامه‌علیه) گفته است: «إنّ اللهَ تعالی فی عون العبد مادامَ العبدُ فی عونِ أخیه المسلم». ایشان جمله اقرار کردند که وِردِ شیخ ما تمامتر است، و هیچ ورد، وَرای این نیست.(اسرار التویحد، محمد بن منور)

غلغله‌‌‌ها و غائله‌ها...

فرصتی می‌کنم که به شتاب، خیابان‌های شهر را مروری کنم. ستادهای گرم انتخاباتی و عکس‌های بزرگ و کوچکِ‌ روتوش‌شده، و غلغله‌‌‌ها و غائله‌ها... چه خوب است که در رگ‌های شهری، شوری جاری است... فارغ از آنچه خمیرمایه‌ی این تب‌وتاب و سودا است، نفسِ همین جنبش و تپش خوب است... انگار.


ستاد مرکزی روحانی در تالش آکنده از جمعیت است... صندلی‌ها همه پُر. از بلندگو صدای جوان و امیدواری را می‌شنوم که شعری از شاملو می‌خواند:


«چراغی به دستم چراغی در برابرم.

من به جنگِ سیاهی می‌روم....

شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار

نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست...

من

برمی‌خیزم!

چراغی در دست، چراغی در دلم...»


ذوق‌زده، از میانه‌ی جمعیت راهی باز می‌کنم تا ببینم این صدای جوانِ کمی نامطمئن، متعلق به کیست... آرش است. هم‌کلاسی سال سوم راهنمایی. همو که همیشه نمراتش از من بهتر بود. مگر درس انشا. به چهره‌اش چشم می‌دوزم بلکه مرا ببیند و برق آشنایی در چشمانش گُل کند. اما بی‌حاصل است. یا نمی‌بیند یا چنان غرق در مجلس‌‌گرمی است که دوستی مجال شکفتن پیدا نمی‌کند.


پوستر تبلیغاتی دیگری توجهم را جلب می‌کند. هم‌کلاسی دوره‌ی پیش‌دانشگاهی‌ام که هم‌اکنون نامزد انتخابات شورا است و ستاد انتخاباتی‌اش همین چندقدمی است. 


خیابان سعدی، همهمه‌ای است... یکی در میان، ستاد انتخاباتی نامزدهای شورای شهر است. دلخوشی‌ها کم نیست. چه هیجان و شوری برپاست. رنگ و لعاب عکس‌های بزرگ و شعارهای گُل‌درشت و حرف‌های آراسته، تمام ذهنم را اشغال می‌کند. به یاد سخنی می‌افتم از بزرگی که درباره‌ی حرفی دل‌رُبا و آراسته گفت: زیباتر از آن است که حقیقت داشته باشد. 

مایه‌های چشمگیری از خودنمایی و جلوه‌فروشی از همه‌سو پیداست. اما ملامتی نیست. آدمی است و نیازی طبیعی به «دیده‌ شدن». نه آیا که حضرت آفریدگار هم خوش داشت دیده شود «کنت کنزاً مخفیا فأحببت أن أعرف»؟


هم دلگرمم به این حضور امیدوار و مشارکت فعال و هم دلم از تصور درختانی که کاغذ شده‌اند تا محمل سخنانی مجعول و اغلب ناراست باشند، می‌گیرد. اما باکی نیست، صبح پنج‌شنبه، رفتگرانی به آرامی و صبوری، و شاید اندکی نومیدی و نیشخند، همه‌ی اوراق درهم راست و دروغ را از خیابان خواهند روفت و به ذهن پیاده‌روها و دیوارها جلایی دوباره خواهند بخشید... صدای جاروی رفتگران در آن صبح تازه و گنجشکانی که میان شاخه‌ها سرگرم آوازند، چه دل‌گشاست... آوای جاروی رفتگران در آن صبح خلوت، از همه‌ی این صداهای مغشوش، راست‌تر و دلنشین‌تر است...


به اینهمه سر و صدا و شلوغی عادت ندارم. آشفته می‌شوم... صدای دستگاه پخش خودرویی که به آهستگی عبور می‌کند، بلند است و شیشه‌هایش پایین. از حُسن اتفاق، ترانه‌ای هوش‌رُبا فضا را تسخیر می‌کند و مرا مدهوش. از تمام این رنگ‌ها و صداهای پریشان جدایم می‌کند و با زمزمه‌‌ای که باب دل است، به عالَمی دیگرم می‌بَرد. زنده یاد می‌خواند:


بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پَرِ پرنده، رو ابرا

بیا بنویسیم روی آب، روی برگ، روی دفتر موج، رو دریا

بیا بنویسیم که خدا، ته قلب آینه‌س

مثل شور فریاد یا نفس، تو حصار سینه‌س

توی خواب خاک، ریشه‌ها، موسم شکفتن

همصدای من، می‌خونن، وقت از تو گفتن

چشم بستمو، تو بیا به سپیده وا کن،

با ترانه‌ی نفسات، باغچه رو صدا کن...

«جریان باد را پذیرفتن»

 زمانی درد جاودانگی را می‌توانی تسکین دهی که در پهنای لحظه‌ای، آرام بگیری و زمان را در واحه‌ی حضور، گم کنی.

زمانی هراس از مرگ در تو می‌میرد، که سایه‌های سرکش تشویش، در فروغ یک لحظه، آب می‌شوند.

زمانی که آنقدر روح تو حاضر و شفاف می‌شود که زمان می‌تواند بدون آنکه زخم یا دردی وارد کند، مرزهایت را درنوردد و از جداره‌هایت عبور کند.

 و تو تنها نگاه کنی و برایش دست تکان دهی...


«گرم و زنده بر شن‌های تابستان

زندگی را بدرود خواهم گفت

زمان در من خواهد مرد

و من بر زمان خواهم خفت»

(فریدون رهنما)



«اگر مرادمان از جاودانگی نه دوره‌ی زمانی بی‌پایان، بلکه بی‌زمانی باشد، دراین صورت آن کسی جاودانه زندگی می‌کند که در حال زندگی می‌کند.»(ویتگشنتاین، به نقل از: ویتگشتاین و حکمت، مالک حسینی)


«جاودانگی چیزی نیست که بعداً می‌آید. جاودانگی حتی یک زمان طولانی نیست. جاودانگی با زمان ارتباطی ندارد. جاودانگی بُعدی از اینجا و اکنون است که در آن همه‌ی اندیشه‌های دنیوی قطع می‌شوند. اگر آن را در اینجا به دست نیاورید، هیچ کجا به دست نخواهید آورد. مسئله‌ی بهشت آن است که در آنجا چنان وقت خوشی خواهید داشت که دیگر به جاودانگی فکر هم نخواهید کرد. این شادی بی‌پایان را فقط در رویای سعادت‌آمیز خداوند خواهید داشت. اما تجربه‌ی جاودانگی در اینجا و اکنون، در همه‌‌ی چیزها، خواه خیر باشد یا شر، کارکرد زندگی است.»(قدرت اسطوره، جوزف کمبل، ترجمه عباس مخبر)


«جریان باد را پذیرفتن» که شاملو می‌گفت چه معنایی دارد؟ یعنی انقدر جریده و رهیده باشی که بتوانی شبیه این درویش، این سبکبارِ عاشق، در مرز هستی و نیستی جولان دهی؟ انگار در آغوش بادی. لحظه‌ای که خیره در خورشید مرگ و چیره بر هراس از نیستی، مُردن را به زانو درمیاوری:


«گویند سبب توبه وی(عطّار نیشابوری) آن بود که روزی در دکانِ عطاری مشغول معامله بود، درویشی به آنجا رسید و چند بار شیءٌ لله[چیزکی در راه خدا] گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت ای خواجه تو چگونه خواهی مُرد؟ عطّار گفت: چنانکه تو خواهی مُرد. درویش گفت:  تو همچون من می‌توانی مُرد؟ عطّار گفت: بلی. درویش کاسه‌ای چوبین داشت زیر سرنهاد و گفت «الله» و جان بداد. عطّار را حال متغیر شد، دکان بر هم زد و به این طریق در آمد.»(نفحات الانس من حضرات القدس ، نورالدین عبدالرحمان جامی)

وجدان تاریخی

به کجا

خیره

نگاه می‌کنی؟


به برکه‌ای آرام 

و برگی که چرخ‌زنان

 فرود می‌آید؟

به زمان

 که می‌خواهد صدای خنده‌های دیروزت را

پشت گوش بیندازد؟


به چه فکر می‌کنی؟

به کدام رؤیا 

که  چندی است در خواب، به دیدارت نیامده؟

به چهره‌ی کدام آرزو

که تازگی‌ها چین برداشته است؟

به کدام آهنگ

که این پا و آن پا می‌کند

و بی‌تاب چشم‌های توست؟



چه دریاهایی

در چشمها

در اندوه

در بهت تو

پناه گرفته‌اند؟


چرا هیچ شعری نمی‌تواند

مرزهای این بهتِ ساکت را

ترسیم کند؟


در کدام دریا

کدام رؤیا

شناوری،

که مَدهای ماه 

از جزر تو

شرم می‌کنند؟



من فکر می‌کنم

تمام واژه‌ها

در آن بهت ناباور

به زانو در می‌آیند.

من فکر می‌کنم

 آخرین هجرت غازهای مسافر

طعم نگاه تو را می‌دهد


✍️صدیق قطبی- 20 اردیبهشت 96


{پرسیدم: «آقای شاعر، وجدان تاریخی شما کجاست؟»

گفت: «من هنوز از حیرت این گل در نیامده‌ام.»

از: بزرگ‌ بانوی روح من | گلی ترقی}

به که رأی می‌دهی؟

-به که رأی می‌دهی؟


- به کسی که کمتر اوضاع را خوب می‌خواهد

 کمتر وعده‌های شیرین می‌دهد

 کمتر می‌خواهد به داد محرومان برسد

تاریخ نشان‌مان داده

آنان که بیشتر از محرومان یاد کرده‌اند

کمتر به حال‌شان مفید بوده‌اند


به کسی که با هنرمندان 

با دگراندیشان 

همراه‌تر است

چرا که آزادی

از نان شب

واجب‌تر است


به کسی که انسان را

بیشتر رعایت می‌کند

و شرف آدمی

به آزادی اوست


با رأی من

جهان، فروزان نمی‌شود

اما بهتر است قبل از مرگ

تمام دانه‌های کبریت‌مان را

روشن کرده باشیم

افسانه شو

- اینها خیال است، تو زندگی را با خواب اشتباه گرفته‌ای. واقعیت چیز دیگری است. واقعیت، «دود و دروغ و درد» است


- خیال است؟ خوب باشد. مگر خیال کردن بخشی از واقعیت انسانی ما نیست؟


- چرا آدم باید دلش را با چیزی که خیالی است خوش کند؟


- مشکلش کجاست؟ هدف این است که چیزی درون‌مان را چراغان کند، خیال باشد یا واقعیت، چه فرقی می‌کند؟


- فرق دارد. من روشنی و آرامش ناشی از دروغ را نمی‌خواهم. توهین به شرافت انسان است که خودش را با دروغ تسکین دهد.


- خیال که دروغ نیست. خیال لایه‌ای از واقعیت است. مرتبه‌ای از پرواز آدمی است. خیال، شاید غیر از واقعیت باشد، اما ضد واقعیت نیست. توسعه دادن واقعیت است یا تو بگو، روزن کردن و دریچه ساختن. رو به افق‌های باز.


- ولی به نظرم  سنگر گرفتن در خیال، حکایت از ضعف و جبونی دارد. آدم باید چشمانش را باز نگه دارد.


- این چه حرفی است؟ خوب آدمی ضعیف است و آسیب‌پذیر و هم‌زمان پُرتمنا و بلندپرواز. چرا آسیب‌پذیری انسانی خود را انکار کنیم؟ مگر تو می‌توانی در زندگی مادی و روزمره، همیشه چشم‌هایت را باز نگه داری و به خواب، نه بگویی؟ تازه، خیال که خواب نیست. خواب دیدن است. 


- خواب دیدن دیگر چه مرهمی است. واقعیت زندگی باید لبخند بزند. باید آبی باشد. نه خیالات و افسانه‌های تراش‌خورده‌ی ما از آن. آنچه واقعی نیست، دهان زخم‌هایمان را نخواهد بست.


- یادت می‌آید وقتی چهارساله بودی، با دخترعمویت ترنم، غرق در بازی می‌شدی. بازی‌های خیال‌آمیز. سرتاسر خواب و خیال. یادت نمی‌آید شاید. اما من خوب یادم هست. خوب یادم هست که زمان گوشه‌ای ایستاده بود و به بازی‌های خیالین شما، غبطه می‌خورد. خوب یادم هست که چقدر سبک و چابک بودید. چقدر بوی تازگی از نفس‌هایتان می‌‌پیچید... چقدر زندگی، در حرف‌ها و خیال‌پردازی‌ها و مامان‌بازی‌هایتان، ذوق می‌کرد. آن خیالات سبک، خوب نبودند؟ چرا بازی کردن را از یاد بُرده‌ای؟ خیال پَروردن را، خواب دیدن را؟

افسانه‌ها مرتبه‌ای از واقعیت هستند. مرتبه‌ای درخشان‌تر و دل‌نشان‌تر. ترجیع جادویی مولانا را فراموش کرده‌ای که می‌گفت:

چون جان تو شد در هوا، ز افسانه‌ی شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان، افسانه شو، افسانه شو...

«کجاست خانه‌ی باد؟»

- شعرهای تو درد جامعه نیست. از تبار هپروت است. حواست را داده‌ای به باد و درخت، و نمی‌دانی در صحاری اطراف، زندگی به خاطر جرعه‌‌ای آب، چه گدایی‌ها که نمی‌کند. نمی‌دانی کلاغ‌ها از وفور خبرهای تلخ است که سیاه پوشیده‌اند. خوابیده‌ای و عشوه‌های نسیمانه‌ی درختان، تو را از هوش بُرده‌‌اند. بند کرده‌ای به چند کلمه‌ی لوس و نرم که فقط آهنگ‌شان قشنگ است. به باد. به درخت، به مکالمه‌ی باد و درخت. زندگی‌ را خلاصه‌ کرده‌ای در این مکالمه. خودت از تکرار هماره‌ی گفتگوی باد و درخت، ملول نمی‌شوی؟


- راست می‌گویی. حتا بیشتر. به نظر من مکالمه‌ی باد و درخت، انقد حرف و معنا دارد که «یک عمر می‌شود سخن از زلفِ باد گفت». زندگی ما، سرتاسر، اشارتی است از این گفت‌و‌گو. از گفت‌وگوی جاودان و جادویی درخت و باد. 

بادی که همه‌ی بودن را در رفتن معنا می‌کند و درختی که تمام زندگی را به پای آرزوهایش می‌ریزد. باد، هم جلیقه‌ی آرزوها را به تن درخت می‌کند و هم در موسمی دیگر، رؤیاهای سبز را از خواب درخت، می‌دزدد.

و درخت، چه وقتی که در سکوت شبانه است، چه وقتی که در دست‌افشانی روزانه، هوای گنجشک‌ها را دارد.

زندگی شاید همین باشد. گفت‌وگوی سرمدی درخت و باد...

«سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم»...

بعضی غم‌ها هستند که مبهم‌اند. گنگ‌اند و نمی‌شود فهمید زاده‌ی کدام اخم جهانند. گر چه بعید است ارتباطی با گذر بی‌امان زمان و گشتِ نامحسوس مرگ نداشته باشند. وقتِ اندوه‌زده‌ای که نگاهت جایی سنجاق می‌شود و دستی گلویت را می‌فشارد، اما نمی‌دانی چرا، و این اندوه آمیخته با سکوت ذهنی، موتور زندگی را خنک می‌کند. شاید.

اول دبستان که بودم، گاهی وسط کلاس درس گریه می‌کردم، معلم با تعجب، علت را می‌پرسید و من نمی‌دانستم. واقعاً نمی‌دانستم. فکر می‌کنم همچنان که شادی‌های بی‌سبب خوب‌اند و لازم، غم‌های‌ مبهم و بی‌دلیل هم خوب‌اند. 

اندوه‌ بی‌دلیل باعث می‌شود کمی از روزمرّگی فاصله بگیریم و روشن‌تر به چهره‌ی زندگی‌مان نگاه کنیم. غم‌های مبهم «چه وزن گرمِ دل‌انگیزی» به لحظه‌ها می‌بخشند...

زندگی را آواز باید کرد

من صدایی را شعر کرده‌ام
که هرگز نشنیده‌ام
حرف‌هایی را گریسته‌ام
که هرگز نگفته‌ام
خنده‌هایی را مُرده‌‌ام
که هرگز ندیده‌ام.

به غنچه‌ها بگو
خندیدن از شما
مُردن از من

به باد بگو
دست از گریبان شاخه‌ها بردارد
درختان که دعوایی ندارند
تنها طعم بهار را به حافظه می‌سپارند
مشق‌های سبز را مرور می‌کنند

به باد بگو
اینقدر خوابِ تازه‌ی گنجشک‌ها را
بر هم نزند
بگذارد زندگی، جایی
گاهی
اتفاق بیفتد.

اصلاً بیا زندگی را از نو قسمت کنیم
فرفره‌ی بی‌تاب باد از تو
دفترِ ورق‌ورقِ باغ از من.

کاش وقت مُردن
به اشک‌هایی که بر من می‌ریزند
بیرزم
-
من در ظهر تابستانیِ لبخند
حتا در ساعت خاموشیِ رنگ‌ها
دلهره دارم.
حتا دیروز که گربه‌ای بچه‌ی خود را به دندان گرفته بود
و می‌بُرد،
دست مرگ را روی شانه‌ی خود
احساس می‌کردم.

با اینهمه،
زندگی را که معنا نمی‌کنند
آواز می‌خوانند.
این را شبی دانستم که ردّ باد را می‌گرفتم
باد، از گلوی درخت
آواز می‌خواند.

از تفسیر زندگی دست بردار
گلویت را به بادها بسپار
بگذار زندگی از گلوی تو
به آواز در آید.

به تو رأی می‌دهم...

به تو رأی می‌دهم شقایق صحرا

به مویرگ‌های خونین‌ تو

 که از تنهایی معصومی سرشارند

و به داغی مادرزاد

که در گونه‌های تُرد تو،

طرح لبخندی است.


به تو رأی می‌دهم شکوفه‌ی گیلاس

به خنده‌های سپید سخاوتمند

و سلام‌های آشتیِ بی‌‌شیله‌‌ات

که از پیله‌های اردیبهشت بالیده‌اند


به تو رأی می‌دهم چلچله‌ی خوش‌‌‌آواز

و  گلوی پُرترانه‌‌ی بی‌تاب‌ات

که با آسمان مفاخره می‌کند

به غرور رعنای تو

که در حرارت نازک گلبرگی

آب می‌شود


به تو رأی می‌دهم

شاخه‌ی سرنهاده بر شانه‌‌ی باد

جرأت جادوییِ جوبار

صراحت سربلند سپیدار

شوکت شیدای شب‌بوها


به تو رأی می‌دهم 

گلِ بی‌ادعای شبدر

خروسِ خاطرجمعِ سپیده‌دم

معنایِ معطرِ نعنا


به تو رأی می‌دهم

تبسم بهاران بی‌خاطره

ترنّم باران‌های خواب‌آلود


به تو رأی می‌دهم

ای خوب‌ترین خیال!

آمدنم بهر چه بود؟

نثار تو است گنج «کُنتُ کَنزاً»
مراد او توئی از آفرینش
(شاه نعمت‌الله ولی)

منابع عرفانی به حدیثی قدسی اشاره می‌کنند که می‌گوید هدف از آفرینش این بوده که آدمیان «گنج پنهان» خدا را کشف و تماشا کنند:

(قال داود علیه السلام یا ربّ، لِماذا خَلقتَ الخَلقَ؟ قال: کُنتُ کنزاً مَخفیاً فأحبَبتُ اَن اُعرَفَ فخَلَقتُ الخَلقَ لِکَی اُعرَفَ؛
داود(ع) می‌گوید: «خدایا، جهان را چرا آفریدی؟» خداوند پاسخ می‌دهد: «گنج پنهانی بودم و دوست داشتم شناخته شوم، پس آفریدگان را آفریدم تا شناخته شوم.»)[این روایت سند معتبری ندارد، اگر چه نزد عارفان، عزیز است.]

گنج مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
گنج مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطانِ اطلس‌پوش کرد
(مثنوی/دفتر اول)

شیخ ابوسعید ابوالخیر نیز می‌گوید آفریده شده‌ایم تا بهره‌مند شویم، تماشا کنیم و واسطه‌ی ظهور صفات خداوند باشیم. آمده‌ایم تا نظاره‌گر زیبایی و کاشف حُسن باشیم.

آورده‌اند که کسی از بغداد برخاست و به میهنه آمد به نزدیک شیخ ما و از شیخ ما سؤال کرد که: «ای شیخ! حق سبحانه و تعالی این خلایق را به چه آفرید؟ حاجتمند آفرینش ایشان بود؟» شیخ ما گفت:  «نه،  اما از جهت سه چیز را آفرید:  اول، آنک قدرتش بود بسیار نظارگی می‌بایست.  دوم، آنک نعمتش بسیار بود خورنده می‌بایست.  سوم، رحمتش بسیار بود گناه‌کارش می‌بایست.»(اسرارالتوحید، محمد بن منور میهنی)

اگر گناه نکنیم، رحمت و آمرزگاری خداوند، کجا جلوه کند؟ چنانکه حافظ می‌گفت سهو خطای ماست که به عفو و رحمت حضرت آمرزگار معنا می‌دهد:
سهو و خطای بنده گرش نیست اعتبار
معنیِ عفو  و رحمت آمرزگار چیست؟

این نکته‌ی مهم، از زبان پیامبر اسلام(ص) جاری شده است:

«وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَوْ لَمْ تُذْنِبُوا لَذَهَبَ اللَّهُ بِکُمْ وَلَجَاءَ بِقَوْمٍ یُذْنِبُونَ فَیَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ فَیَغْفِرُ لَهُم؛
سوگند به آنکه جانم در اختیار اوست، اگر گناه نکنید، خداوند شما را از بین می‌بَرد و قومی دیگر می‌آورد که گناه کنند، آنگاه آمرزش خواهند و خداوند از آنها درگذرد.»(به‌روایت مسلم)

در نگاه عارفانه‌ی بوسعید، رسالت اولیه‌ی آدمی و سبب پیدایی او، بهره‌مندی از حقوق و مزایا بوده است و ادای تکلیف و وظیفه در وهله‌ی بعدی است. ابتدا باید انسان را موجودی قدردیده و ارجمند دانست که آمده تا از آثار صفات رحمانی خدا، نهایت حظّ و بهره را ببرد، و در مرتبه‌ی بعدی است که متناسب با حقوق و مواهب خداداد، واجد تکلیف شاکری و وظیفه‌ی قدردانی می‌گردد.

به نظر می‌رسد مهمترین وظیفه‌ی آدمی که با بهره‌مندی کامل از هدایا و مواهب الهی تناسب دارد، «شکر»  و قدردانی است. جالب آنکه «کُفر» در تعبیر و بیان قرآنی، علاوه بر اینکه در مقابل ایمان، تعریف شده است، در برابر «شکر» نیز ترسیم می‌شود. گویا «ایمان»، همان «شکر» یا مهمترین جلوه‌ی شکر است.

آمده‌ایم که زیبایی‌های جهان و خدا را تماشا کنیم و از رحمت او، لاجرعه بنوشیم. 
وظیفه‌ای هم اگر داریم، جز شکر کردن و قدر دانستن نیست.

زندگی شاید همین باشد...

زندگی شاید همین باشد...
همین تماشا کردن.
تنبلانه، رها از عطش پیشرفت و موفقیت. بی‌خیال رقابت و مقایسه. بی‌اعتنا به کارزارهای انبوه. برکنار از هر غائله و غلغله‌ای که آشوبت می‌کند. دست در دست رؤیاهای سبک و رنگ‌های ملایم، حرف‌ و حدیث‌هایی را که از حاشیه‌ی زندگی تغذیه می‌کنند، پُشت گوش بیندازی؛ به دهان تفکر و حقیقت، پستانکی بگذاری تا آرام گیرد و دریابد که چشم‌های خواب‌آلود، چقدر به شرم شب‌بوها شبیهند. به شعله‌‌های ناسیراب ذهن، فوتی هدیه کنی، تا از تمناهای مُحال و پُرحیله، بیاسایند.

فارغ از هر تشویش، جز تشویش معطر شاخه‌ها، به رفت‌وآمد موج‌دارِ پرده‌ی آویخته چشم بدوزی و دل بدهی به هوای خنک شبانه‌‌ای که از پنجره‌ی نیم‌گشوده می‌وزد و اعتراف صریح درختان را با تنهایی‌ات قسمت می‌کند. 
عقربه‌های عقیمِ عقب‌مانده و زمانِ زمین‌گیرِ زبان‌بسته‌، دست از التماس برداشته‌اند. آشتی کرده‌اند با باد. با هر چه بادا باد.

زندگی شاید همین باشد. همین نگاه بیدار و ساکت، همین غفلت شاعرانه و معصوم، همین لم دادن بی‌دغدغه، بی‌غائله، بی‌غُلغله. 
همین پرده‌ی آویخته که موج‌‌های آهنگین دارد، همین هوای خنک شبانه که دزدیده از درزِ درها و پنجره‌ها سرک می‌کشد، 
و همین گوش دادن به اعتراف صریح درختان. 

زندگی شاید همین باشد. همین لحظه‌های لبالب از خالی. خالی از زوائد زندگی. خالی از هر چیز. 
از هر چیز جز تماشا و سکوت.

مرا میهمان رویایی کن

نه سبزه‌زارِ نغمه‌آراسته و
نه کویر خُمارینِ شب،
مرا با کاروانی راهی کن
که به خوابی عطرآگین
رهسپار است.
خوابی که در بال‌های پروانه،
رنگ می‌شود.

مرا میهمان رویایی کن
که در نخستین لبخند‌‌ِ نوزادان
پر باز می‌کند.

خوابی
نازک‌تر از مهِ سپیده‌دمان
تازه‌تر از خمیازه‌‌ی آغازینِ غنچه‌ها
و سبک‌تر از پیراهنِ باران.

مرا مهاجرِ رؤیایی کن
که از چشم‌ِ پرستوها 
آغاز می‌شود.

صدیق قطبی،  ۵ اردیبهشت ۹۶

قسم به پرنده

قسم به پرنده

کلمات مأمورند که آواز بخوانند

و زندگی را با رنگ‌های شاعر

باشکوه کنند

قسم به پرنده

هر گلدان جامانده از بهار

از ما

ساقه‌ی شعری طلبکار است


کلمه کال است

اگر شعر نشود.

این شاعرانند

که جهان را به حرف می‌آورند.


ما به هر لبخند روشن، 

به هر نگاه آبستن،

شعری بدهکاریم


قسم به پرنده

کلمات مأمورند که آواز بخوانند...


۳ اردیبهشت ۹۶، صدیق قطبی

قوی سیاه

زندگی مثل رقص باله است و در آن «به کمال رسیدن، تنها، داشتن کنترل نیست... بلکه رها شدن هم است.» این شاید مهمترین حرفی است که فیلم قوی سیاه به ما می‌گوید.

(توماس: «توی این چهار سال هر بار که رقص تو رو دیدم، انگار داری زور میزنی که تمام حرکاتو کامل و درست انجام بدی. امّا تا حالا هیچوقت ندیدم که خودتو رها کنی. این همه انضباط واسه چیه؟»
نینا: «من فقط می‏خوام بی‌عیب و کامل باشم.»
توماس: «کمال این نیست که همش خودتو کنترل کنی. یه وقتایی لازمه که خودتو رها کنی.»)

کمال در نادیده‌گرفتن و خفه کردن خود نیست. نابالغی است که بگذاری نظام‌نامه‌ی قلبت را دیگران تدوین کنند. 
 «من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
و کار تدوین نظامنامه‌ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست»(فروغ فرخزاد)

و بلوغ، چنان که کانت می‌گفت «خروج انسان از صغارتی است که خود بر خویش تحمیل کرده‌است. صغارت، ناتوانی در به‌کاربردن فهمِ خود بدون راهنمایی دیگری است.»
نینا، برای اجرای پُرشکوه نمایش خود، به سیطره‌ی دلسوزانه و حمایت‌گرِ مادر خود که به او مجال رُستن و تماشای همه‌ی اضلاع درونی‌اش را نمی‌داد، پُشت کرد.
«من دلم می‌خواهد / که به طغیانی تسلیم شوم  / من دلم می‌خواهد / که ببارم از آن ابر بزرگ  / من دلم می‌خواهد  /که بگویم: نه نه نه نه!»(فروغ فرخزاد)

نینا، در مسیر پُرفراز و نشیب کار، اشاره مربی خود را درک کرد که «تنها کسی که سر راه توئه، خودتی»، و «آن تویی و آن زخم بر خود می‌زنی». او تکه‌ی بُرنده‌ی آینه را در پیکر کسی که رقیب خود می‌دانست، نکاشته بود، نینا در حقیقت، خود را مجروح کرده بود. کارل گوستاو یونگ می‌گفت: «هر آن‌چیزی در دیگری که ما را آزار می‌دهد، راهی است به شناخت خودمان.» آنچه در دیگران، نینا را می‌آزرد، راهی شد برای شناخت فراگیر خودش.

او پس از رهایی از قیمومت مادر و عبور از صغارت، پس از آگاهی از همه‌ی لایه‌های درونی خود، پس از آشتی با همه‌ی خودش، پس از نجات از طمع معصوم بودن و وسواس کمال‌گرایی که به فشارهای روانی و خودآزاری انجامیده بود، به دیدار سبکباری رفت و بی‌نقص بودن را در آشتی با خود و رها شدن، تعیّن بخشید.(ظاهراً سخن وُلتر است که: «بهترین»، دشمن «خوب» است.)

نینا پس از کشف کرانه‌های پنهان وجود خود، پس از یافتن معرکه‌ی راستین مبارزه‌ی خیر و شر، که نه بین او و دیگری، که در ضمیر خودش بود، به کمال رسید. 
اجرای او، شکوهمند، پرمایه و کامل بود. نینا در نهایت یکپارچگی با نقش خود، زمان و مکان را تصاحب کرد و در خدمت نقش خود در آورد و به‌‌رغم جراحت عمیقی که از مبارزه‌‌‌ی آگاهانه با لایه‌های شرور درونی، در تن داشت، با زندگی و با خویش، به اتحاد رسید. 

رقص باشکوه زندگی، بدون رهاشدن، سبکباری و آشتی با همه‌ی خود و همه‌ی زندگی، امکان‌پذیر نیست.