زندگی مثل رقص باله است و در آن «به کمال رسیدن، تنها، داشتن کنترل نیست... بلکه رها شدن هم است.» این شاید مهمترین حرفی است که فیلم قوی سیاه به ما میگوید.
(توماس: «توی این چهار سال هر بار که رقص تو رو دیدم، انگار داری زور میزنی که تمام حرکاتو کامل و درست انجام بدی. امّا تا حالا هیچوقت ندیدم که خودتو رها کنی. این همه انضباط واسه چیه؟»
نینا: «من فقط میخوام بیعیب و کامل باشم.»
توماس: «کمال این نیست که همش خودتو کنترل کنی. یه وقتایی لازمه که خودتو رها کنی.»)
کمال در نادیدهگرفتن و خفه کردن خود نیست. نابالغی است که بگذاری نظامنامهی قلبت را دیگران تدوین کنند.
«من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامهی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست»(فروغ فرخزاد)
و بلوغ، چنان که کانت میگفت «خروج انسان از صغارتی است که خود بر خویش تحمیل کردهاست. صغارت، ناتوانی در بهکاربردن فهمِ خود بدون راهنمایی دیگری است.»
نینا، برای اجرای پُرشکوه نمایش خود، به سیطرهی دلسوزانه و حمایتگرِ مادر خود که به او مجال رُستن و تماشای همهی اضلاع درونیاش را نمیداد، پُشت کرد.
«من دلم میخواهد / که به طغیانی تسلیم شوم / من دلم میخواهد / که ببارم از آن ابر بزرگ / من دلم میخواهد /که بگویم: نه نه نه نه!»(فروغ فرخزاد)
نینا، در مسیر پُرفراز و نشیب کار، اشاره مربی خود را درک کرد که «تنها کسی که سر راه توئه، خودتی»، و «آن تویی و آن زخم بر خود میزنی». او تکهی بُرندهی آینه را در پیکر کسی که رقیب خود میدانست، نکاشته بود، نینا در حقیقت، خود را مجروح کرده بود. کارل گوستاو یونگ میگفت: «هر آنچیزی در دیگری که ما را آزار میدهد، راهی است به شناخت خودمان.» آنچه در دیگران، نینا را میآزرد، راهی شد برای شناخت فراگیر خودش.
او پس از رهایی از قیمومت مادر و عبور از صغارت، پس از آگاهی از همهی لایههای درونی خود، پس از آشتی با همهی خودش، پس از نجات از طمع معصوم بودن و وسواس کمالگرایی که به فشارهای روانی و خودآزاری انجامیده بود، به دیدار سبکباری رفت و بینقص بودن را در آشتی با خود و رها شدن، تعیّن بخشید.(ظاهراً سخن وُلتر است که: «بهترین»، دشمن «خوب» است.)
نینا پس از کشف کرانههای پنهان وجود خود، پس از یافتن معرکهی راستین مبارزهی خیر و شر، که نه بین او و دیگری، که در ضمیر خودش بود، به کمال رسید.
اجرای او، شکوهمند، پرمایه و کامل بود. نینا در نهایت یکپارچگی با نقش خود، زمان و مکان را تصاحب کرد و در خدمت نقش خود در آورد و بهرغم جراحت عمیقی که از مبارزهی آگاهانه با لایههای شرور درونی، در تن داشت، با زندگی و با خویش، به اتحاد رسید.
رقص باشکوه زندگی، بدون رهاشدن، سبکباری و آشتی با همهی خود و همهی زندگی، امکانپذیر نیست.