بعضی غمها هستند که مبهماند. گنگاند و نمیشود فهمید زادهی کدام اخم جهانند. گر چه بعید است ارتباطی با گذر بیامان زمان و گشتِ نامحسوس مرگ نداشته باشند. وقتِ اندوهزدهای که نگاهت جایی سنجاق میشود و دستی گلویت را میفشارد، اما نمیدانی چرا، و این اندوه آمیخته با سکوت ذهنی، موتور زندگی را خنک میکند. شاید.
اول دبستان که بودم، گاهی وسط کلاس درس گریه میکردم، معلم با تعجب، علت را میپرسید و من نمیدانستم. واقعاً نمیدانستم. فکر میکنم همچنان که شادیهای بیسبب خوباند و لازم، غمهای مبهم و بیدلیل هم خوباند.
اندوه بیدلیل باعث میشود کمی از روزمرّگی فاصله بگیریم و روشنتر به چهرهی زندگیمان نگاه کنیم. غمهای مبهم «چه وزن گرمِ دلانگیزی» به لحظهها میبخشند...