فرصتی میکنم که به شتاب، خیابانهای شهر را مروری کنم. ستادهای گرم انتخاباتی و عکسهای بزرگ و کوچکِ روتوششده، و غلغلهها و غائلهها... چه خوب است که در رگهای شهری، شوری جاری است... فارغ از آنچه خمیرمایهی این تبوتاب و سودا است، نفسِ همین جنبش و تپش خوب است... انگار.
ستاد مرکزی روحانی در تالش آکنده از جمعیت است... صندلیها همه پُر. از بلندگو صدای جوان و امیدواری را میشنوم که شعری از شاملو میخواند:
«چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی میروم....
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای خالیِ من ترانه و سبزیست...
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم...»
ذوقزده، از میانهی جمعیت راهی باز میکنم تا ببینم این صدای جوانِ کمی نامطمئن، متعلق به کیست... آرش است. همکلاسی سال سوم راهنمایی. همو که همیشه نمراتش از من بهتر بود. مگر درس انشا. به چهرهاش چشم میدوزم بلکه مرا ببیند و برق آشنایی در چشمانش گُل کند. اما بیحاصل است. یا نمیبیند یا چنان غرق در مجلسگرمی است که دوستی مجال شکفتن پیدا نمیکند.
پوستر تبلیغاتی دیگری توجهم را جلب میکند. همکلاسی دورهی پیشدانشگاهیام که هماکنون نامزد انتخابات شورا است و ستاد انتخاباتیاش همین چندقدمی است.
خیابان سعدی، همهمهای است... یکی در میان، ستاد انتخاباتی نامزدهای شورای شهر است. دلخوشیها کم نیست. چه هیجان و شوری برپاست. رنگ و لعاب عکسهای بزرگ و شعارهای گُلدرشت و حرفهای آراسته، تمام ذهنم را اشغال میکند. به یاد سخنی میافتم از بزرگی که دربارهی حرفی دلرُبا و آراسته گفت: زیباتر از آن است که حقیقت داشته باشد.
مایههای چشمگیری از خودنمایی و جلوهفروشی از همهسو پیداست. اما ملامتی نیست. آدمی است و نیازی طبیعی به «دیده شدن». نه آیا که حضرت آفریدگار هم خوش داشت دیده شود «کنت کنزاً مخفیا فأحببت أن أعرف»؟
هم دلگرمم به این حضور امیدوار و مشارکت فعال و هم دلم از تصور درختانی که کاغذ شدهاند تا محمل سخنانی مجعول و اغلب ناراست باشند، میگیرد. اما باکی نیست، صبح پنجشنبه، رفتگرانی به آرامی و صبوری، و شاید اندکی نومیدی و نیشخند، همهی اوراق درهم راست و دروغ را از خیابان خواهند روفت و به ذهن پیادهروها و دیوارها جلایی دوباره خواهند بخشید... صدای جاروی رفتگران در آن صبح تازه و گنجشکانی که میان شاخهها سرگرم آوازند، چه دلگشاست... آوای جاروی رفتگران در آن صبح خلوت، از همهی این صداهای مغشوش، راستتر و دلنشینتر است...
به اینهمه سر و صدا و شلوغی عادت ندارم. آشفته میشوم... صدای دستگاه پخش خودرویی که به آهستگی عبور میکند، بلند است و شیشههایش پایین. از حُسن اتفاق، ترانهای هوشرُبا فضا را تسخیر میکند و مرا مدهوش. از تمام این رنگها و صداهای پریشان جدایم میکند و با زمزمهای که باب دل است، به عالَمی دیگرم میبَرد. زنده یاد میخواند:
بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پَرِ پرنده، رو ابرا
بیا بنویسیم روی آب، روی برگ، روی دفتر موج، رو دریا
بیا بنویسیم که خدا، ته قلب آینهس
مثل شور فریاد یا نفس، تو حصار سینهس
توی خواب خاک، ریشهها، موسم شکفتن
همصدای من، میخونن، وقت از تو گفتن
چشم بستمو، تو بیا به سپیده وا کن،
با ترانهی نفسات، باغچه رو صدا کن...