عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

اگر جاودانه بودید چه می‌کردید!

«أقلّقتُمُ السابِحَ فی لُجّة

و رُعتُم فی الجوّ ذاتَ الجناح

هذا و أنتم عرضة للفنا

فکیف لو خُلّدتم یا وِقاح؟!


آیا ماهیان دریا را مضطرب می‌کنید

و پرندگان آسمان را می‌ترسانید

چنین‌اید در حالی‌که فانی هستید،

شرم‌تان باد! اگر جاودانه بودید چه می‌کردید!»


- ابوالعلاء معرّی

- ترجمه: صدیق قطبی


(قاعدتاً از آدمیان فناپذیر و آگاه از فنای خویش، آدمیانی که «بال‌های مرگ هر دقیقه بر سر و صورت‌شان سابیده» می‌شود، انتظار می‌رود که درک همدلانه‌ای از دلهره‌ی موجودات فانی دیگر داشته باشند. انتظار می‌رود که بهتر درک کنند رویارو شدن با مرگ چقدر خوف‌انگیز و دلهره‌زاست و از این‌رو به حیات موجودات دیگر حرمت بگذارند. 

ابوالعلی معرّی می‌گوید از کوتاهی فرصت و زوال‌ محتوم خویش باخبرید و چنین می‌کنید، اگر جاوادنه می‌بودید چه می‌کردید.


اروین یالوم در کتاب "خیره به خورشید" فرازی از کتاب "تبتی زیستن و مردن" سوگیال رینپوچه نقل می‌کند: 

«سر انجام که در می‌یابیم می‌میریم و همه‌ی موجودات ذی‌شعور نیز می‌میرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیب‌پذیری و ارزشمندی هر دَم و موجود به ما دست می‌دهد و از همین جا شفقت ژرف، زلال و بی‌نهایتی نسبت به همه‌ی موجودات زندگی در ما رشد می‌کند.»)

خواب گنجشک‌ها را مُردن

گنجشک‌ها هم خواب می‌بینند؟

یا نه، 

زندگی‌شان شبیه خواب است؟

هر چه هست،

خواب گنجشک‌ها را مُردن، چه زیبا است.


داستان زندگی ما

قصه‌ی پل‌هایی است که بین راه می‌شکنند

و پنجره‌هایی که از دلهره‌ی باد

پلک‌ بر هم نمی‌گذارند.

کاش می‌شد شب را

زیر ملحفه‌ای از خواب گنجشک‌ها

نشنیده گرفت.


تو فکر می‌کنی

گنجشک‌ها هم خواب می‌بینند

یا نه،

 زندگی‌شان شبیه خواب است؟

سوگند...

سوگند به نفس قناری، وقت طلوع گل،

سوگند به خواب گنجشک‌ها در شاخه‌ی صبور،

سوگند به هوس معصوم جوبار در پای درخت،

سوگند به سخاوت رنگین شب‌بوها با دست‌ خالی شب،

سوگند به بی‌تابی باد در گیسوان باغ،

سوگند به ترانه‌های مجعّد دریا،

سوگند به شورش معطر بهارنارنج‌ها،

سوگند به لغزش شفاف اشک‌های سحر،

سوگند به سکوت خرسند آسمان،

سوگند به ساقه‌های تُرد علف،

سوگند به جراحت شراب‌آلود شقایق‌،

سوگند به شکوه شبانه‌ی کویر،

سوگند به لبخندهایی که بوی صبح می‌دهند،

سوگند به حرف‌هایی که فرزندان بارانند،

سوگند به دل،

دلی که دلیل آفتاب است؛

سوگند به تو،

تویی که آبروی خدایی؛

و سوگند به عشق،

که ترجمه‌ی آهِ آینه است؛

زندگی

پیشتر از کلمات ما

بیشتر از کلمات ما

به مرگ 

مدیون است

معامله با تاریکی

هر دو شکلش هم بد است و معامله با تاریکی.

چه آنکه خودت را در لابه‌لای سخنان روشن و شیرین عارفان پنهان کنی و در سنگر تعابیرشکوهمندشان، جلوه بفروشی و مرحبا بخری و سخن بزرگان را دستمایه‌ی طاووسی و رونق بازار خودفروشی کنی.


حرف درویشان بدزدیده بسی

تا گمان آید که هست او خود کسی

خرده گیرد در سخن بر بایزید

ننگ دارد از درون او یزید

چند دزدی حرف مردان خدا

تا فروشی و ستانی مرحبا


و چه آنکه عیب‌بین و دیده‌آلوده، معایب و ضعف‌های منش و روش عارفان و فرزانگان را همه جا جار بزنی، تا تصریحاً به خود و تلویحاً به دیگران بگویی که غصه نخور، آنها هم یکی مثل من و تو هستند، با همین دغدغه‌های فرودین و گرفتاری‌های خشم و شهوت.

ببین مولوی را که با اینهمه ادعا و حرف‌های خوش و بلند، به مخالف و منتقد خود چه می‌گوید:


خربطی ناگاه از خرخانه‌ای

سر برون آورد چون طعانه‌ای


به چشم آوردن مکرّر حقایقی از این دست، چه می‌تواند باشد جز خریدن تاریکی با چند حقیقت کم‌بها.

آیا سهراب، انسان را فراموش کرده بود؟

(تأملی در ملاحظات انتقادی احمد شاملو و شفیعی کدکنی درباره‌ی سهراب سپهری)


«... نمی‌دانم چرا در لحظه‌های پرجذبه‌ی او که عفّت اشراق روی شانه‌هایش می‌ریزد، از همدردی‌های عارفان پیشین ما با انسان، نشانی نیست... شاید برای این است که او،‌ که در دنیای یوگی فرورفته، ‌فراموش کرده است که:

"آن که در راحت و محنت دیگران

خود را به جای آنان بیند

یوگی کامل باشد."

و به جاست که در پایان این گفتار- با همه ستایش و احترامی که برای سپهری و شعرش دارم- این چند مصرع را از گفتار ششم منظومه‌ی گیتای باستانی، دیگر بار بخوانم که:

"این یوگا که تو می‌آموزی، ای کرشنا

این حالت یکسان شمردن همه چیز

به نظر من دیر نمی‌پاید

چه خاطر بیقرار آدمی با آن سازگار نیست"»

(با چراغ و آینه، شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ سوم، 1390، ص 548 و 549)


«... زورم می‌آید آن عرفان نا‌به‌هنگام را باور کنم. سر آدم‌های بی‌گناه را لب جوب می‌بُرند و من دو قدم پایین‌تر بایستم و توصیه کنم که "آب را گل نکنید"! تصور می‌کنم یکی‌مان از مرحله پرت بودیم، یا من یا او. شاید با دوباره خواندنش به کلی مجاب بشوم و دست‌های بی‌گناهش را در عالم خیال و خاطره غرق در بوسه کنم. آن شعرها گاهی بسیار زیباست، فوق‌العاده است، اما گمان نمی‌کنم آب‌مان به یک جو برود. دست کم  برای من "فقط زیبایی" کافی نیست. چه کنم!»

(هنر و ادبیات امروز، گفت‌وشنودی با شاملو، به‌کوشش ناصر حریری، کتابسرای بابل، چاپ اول ١٣٦٥، ص٤٨)


شاملو در مصاحبه‌ی دیگری می‌گوید:


«... سپهری انسانی بود بسیار شریف و عمیقاً و قلباً شاعر. مشکل من و او این بود و هست که جهان را از دو مزغل(بر وزن منظر، شکافهای بلند و باریک بالای حصارهای برج و بارو) مختلف نگاه می‌کردیم بی‌اینکه شیله‌پیله‌ای در کارمان باشد.

... انگار صدایش از دنیایی می‌آید که در آن پل‌پوت و مارکوس و آپارتاید وجود ندارد و گرفتاریها فقط در حول و حوش این دغدغه است که برگ درخت سبز هست یا نه.»


هر دو سهراب را متهم کرده‌اند که به رنج و محنت انسان‌ها کم‌توجه یا بی‌اعتناست. من فکر می‌کنم اگر تنها به همین تکه از شعر "آب را گل نکنیم" نظر کنیم، برای تردید در صحت سخنان این دو بزرگ کافی باشد. سهراب از ما می‌خواهد آب را گِل نکنیم، اما چرا؟ در فرازهایی از شعر می‌گوید: «شاید این آب روان می‌رود پای سپیداری تا فرو شوید اندوه دلی... دست درویشی شاید نان خشکیده فرو بُرده در آب.» از این ظریف‌تر می‌توان گفت؟ یا در شعر «و پیامی در راه» که منشور مهر و آیین محبت است:


«روزی / خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد/ هر چه دشنام، از لب‌ها خواهم بر چید. / هر چه دیوار، از جا خواهم برکند./ رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!... / آشتی خواهم داد.  / آشنا خواهم کرد./ راه خواهم رفت. / نور خواهم خورد / دوست خواهم داشت‌.»


البته او از شعار دادن پرهیز کرد، اما در سرتاسر شعرهایش کوشید تا نغمه‌ی مهر و دوستی و آیین عشق و آشتی را در رگ‌های آدمیان جاری کند. گفت: «هر که با مرغِ هوا دوست شود،‌ خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود.» و با صریح‌ترین لهجه سرود: «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه‌ی عشق تر است.»

گیرم مثل شاعران هم‌روزگار خود، انسان و درد و رنج و ‌فقرِ او را صریحاً فریاد نکرد؛ اما نشانه را درست گرفته بود.


«یک منتقد مشهور ایرانی نقدی پر سر و صدا بر آثار او می نویسد که: «در شرایطی که آمریکا در ویتنام بمب ناپالم می‌ریزد و آدم می‌کُشد، تو نگران آب خوردن یک کبوتری؟» سپهری در یک مجلس دوستانه به او پاسخ می‌دهد: «دوست عزیز، ریشه‌ی قضیه در همین جاست. برای مردمی که از شعر نمی‌آموزند که نگران آب خوردن یک کبوتر باشند، آدم‌کشی در ویتنام یا هر جای دیگر، امری بدیهی است.»(زندگی رنگ است: گزیده‌ی گفتار و نوشتار، محسن مخملباف، نشر نی، چاپ دوم، 1377)


بگذارید از خود او بپرسیم. در حضور اینهمه فاجعه، اینهمه بدی، اینهمه گرسنگی، چرا به تماشای شقایق روی آورده‌ای؟


«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می کنم. روی زمین، میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می‌کند. و تماشای من، ابعاد تازه‌ای به خود می‌گیرد... وقتی پدرم مرد، نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه، آن طرف سکه بود. وگرنه من می‌دانستم و می‌دانم که پاسبان‌ها، شاعر نیستند. در تاریکی، آن قدر مانده‌ام که از روشنی حرف بزنم... من هزارها گرسنه در خاک هند دیده‌ام. و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده‌ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته‌ام از گلی حرف بزنم، دهانم گس شده است. گرسنگی هندی، سبک دهانم را عوض کرده است. و من دین خودم را ادا کرده‌ام.»(از نامه‌های سهراب سپهری؛ به نقل از:‌ هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، نشر فرزان)