- شعرهای تو درد جامعه نیست. از تبار هپروت است. حواست را دادهای به باد و درخت، و نمیدانی در صحاری اطراف، زندگی به خاطر جرعهای آب، چه گداییها که نمیکند. نمیدانی کلاغها از وفور خبرهای تلخ است که سیاه پوشیدهاند. خوابیدهای و عشوههای نسیمانهی درختان، تو را از هوش بُردهاند. بند کردهای به چند کلمهی لوس و نرم که فقط آهنگشان قشنگ است. به باد. به درخت، به مکالمهی باد و درخت. زندگی را خلاصه کردهای در این مکالمه. خودت از تکرار همارهی گفتگوی باد و درخت، ملول نمیشوی؟
- راست میگویی. حتا بیشتر. به نظر من مکالمهی باد و درخت، انقد حرف و معنا دارد که «یک عمر میشود سخن از زلفِ باد گفت». زندگی ما، سرتاسر، اشارتی است از این گفتوگو. از گفتوگوی جاودان و جادویی درخت و باد.
بادی که همهی بودن را در رفتن معنا میکند و درختی که تمام زندگی را به پای آرزوهایش میریزد. باد، هم جلیقهی آرزوها را به تن درخت میکند و هم در موسمی دیگر، رؤیاهای سبز را از خواب درخت، میدزدد.
و درخت، چه وقتی که در سکوت شبانه است، چه وقتی که در دستافشانی روزانه، هوای گنجشکها را دارد.
زندگی شاید همین باشد. گفتوگوی سرمدی درخت و باد...