من صدایی را شعر کردهام
که هرگز نشنیدهام
حرفهایی را گریستهام
که هرگز نگفتهام
خندههایی را مُردهام
که هرگز ندیدهام.
به غنچهها بگو
خندیدن از شما
مُردن از من
به باد بگو
دست از گریبان شاخهها بردارد
درختان که دعوایی ندارند
تنها طعم بهار را به حافظه میسپارند
مشقهای سبز را مرور میکنند
به باد بگو
اینقدر خوابِ تازهی گنجشکها را
بر هم نزند
بگذارد زندگی، جایی
گاهی
اتفاق بیفتد.
اصلاً بیا زندگی را از نو قسمت کنیم
فرفرهی بیتاب باد از تو
دفترِ ورقورقِ باغ از من.
کاش وقت مُردن
به اشکهایی که بر من میریزند
بیرزم
-
من در ظهر تابستانیِ لبخند
حتا در ساعت خاموشیِ رنگها
دلهره دارم.
حتا دیروز که گربهای بچهی خود را به دندان گرفته بود
و میبُرد،
دست مرگ را روی شانهی خود
احساس میکردم.
با اینهمه،
زندگی را که معنا نمیکنند
آواز میخوانند.
این را شبی دانستم که ردّ باد را میگرفتم
باد، از گلوی درخت
آواز میخواند.
از تفسیر زندگی دست بردار
گلویت را به بادها بسپار
بگذار زندگی از گلوی تو
به آواز در آید.