«بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رؤیایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویشداشتهاند.»
(لنگستن هیوز، با ترجمه احمد شاملو)
اعتراف میکنم که تا به حال اینهمه حس میهندوستی در من نیرومند نبوده است که این ایام. البته آدمی بیشتر موجودی احساسی و غریزی است تا عقلانی، و روشن است که آنچه همایون شجریان و سالار عقیلی و حجت اشرفزاده میخوانند در تقویت این احساس، تأثیر فراوان داشته است.
از خودم میپرسم این احساس از کجا ناشی شده است؟ مگر نه اینکه مرزهای سیاسی، یک عامل اعتباری است که در گذر تاریخ دستخوش تغییر فراوان بودهاند؟ مگر نه اینکه در این گربهایشکل بزرگ، نه دین واحدی همگان دارند و نه زبان و نژاد واحدی. پس آنچه مرا با همهی ساکنان این مرز و بوم، چنین پیوند میدهد کدام است؟
روشن است که وطندوستی من از جنس خودشیفتگی جمعی نیست. روشن است که باور ندارم «هنر نزد ایرانیان است و بس» و یا اینکه ما از دیگر ملتها برتریم.... حاشا حاشا...
این وطن کجاست؟ چیست؟ که چنین دل میبَرد، که چنین شیرین است... این وطن چیست که وقتی نغمهی غمگرفتهی شاعری مُرده در غربت را میشنوی، دلت چاک چاک میشود:
«وطن، وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریبوار،
که زیر آسمان دیگری غُنودهام
همیشه با تو بودهام
همیشه با تو بودهام
...
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سرودهام
نبود و بودِ برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرندهای مهاجرم
که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشودهام»
من البته از آن رو که «انسانم و هیچ امر انسانی با من بیگانه نیست» با همهی آدمیان، احساس قرابت و همسرنوشتی میکنم. در مرحلهی بعد، از آنرو که به رازها ایمان دارم، با همهی دینداران جهان، احساس پیوند و خویشاوندی دارم. از آنرو که با زبان مسلمانی به ترجمهی رازها میپردازم، با همهی مسلمانان احساس نزدیکی میکنم... اما گذشتهی از همهی اینها، با مردم سرزمینم، پیوند ژرفی احساس میکنم. شاید به این خاطر که فکر میکنم آنچه سرنوشت ما را رقم میزند بیشتر شبیه هم است و مقدّرات اجتماعی و سیاسی مشترکی بر زندگی یکایک ما حکومت میکند.
این وطن عزیز، نه مرزهای اعتباری جغرافیایی و سیاسی و نه هیچ مؤلفهی فرهنگی مشترکی است؛ تنها و تنها، سرنوشت مشترکی است که داریم و این سرنوشت مشترک، مرا به همهی هممیهنانم پیوند میزند.
«وطن یعنی ارتباط. هرجا که مای نیرومندی شکل بگیرد، وطنی جان میگیرد.»
زنده باد ایران، یعنی زنده باد آزادی و آسودگی ایرانیان و نه بیشتر.
دوباره ایران، یعنی دوباره عزت و آزادی ایرانیان...
پس، با تمام خلوصی که پس از گذر سالیان، همچنان سوسویی در من دارد، با مردم سرزمینم همنوا میشوم:
«درین بهاران که گل شکفته
که لاله خفته به زیر باران
بیا سحر شو ز شب به در شو
سپیده باش و سیه بگردان
دوباره من با تو می شوم ما
دوباره من تو، دوباره ایشان
دوباره لبخندههای امید
دوباره شور امیدواران
دوباره لبخند، دوباره پیوند، دوباره پیمان، دوباره ایران
دوباره ایران، دوباره ایران، دوباره ایران...»