عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

هدیه‌ی زندگی...

پدرم، مادرم، عزیزان من، مایه‌های زندگی...


سلام. 


می‌خواهم از شما تشکر کنم. اما نه به خاطر محبت‌ها و حمایت‌ها و نوازش‌ها، بلکه به این خاطر که کوچه‌ای بودید تا با زندگی دیدار کنم.


البته من در مسیر زندگی، همیشه سرزنده و امیدوار نبودم. خیلی وقت‌ها خسته، گرفته و از شما چه پنهان حسابی سرخورده و مرگ‌جو می‌شدم. گاهی حسابی دلم برای مرگ تنگ می‌شد. نمی‌گویم اوضاع وخامت‌بار کم‌نظیری را تجربه کرده‌ام، اما به اندازه‌ی خودم وارفته‌ام، افتاده‌ام، و با سر به زمین خورده‌ام. بسیار پیش آمده که پشت به زندگی کنم و دشنام دهم. اما با اینهمه، از شما ممنونم که سبب شُدید زندگی را تجربه کنم. 


شما باعث شدید من به هستی بیایم، تماشا کنم، تجربه کنم، به شهر اندوه سفر کنم، با کلمات آشنا شوم و گاهی شعر بگویم. 


من هنوز از مرگ می‌ترسم و از تصور برق فاتحانه‌ی چشمانش در آن ساعت ناگزیر، دلم می‌ریزد. می‌دانم که هم‌زمان که به من زندگی بخشیدید، مرگ هم بخشیدید. شما دست مرا تنها در دست‌ زندگی نگذاشتید، در دست مرگ هم گذاشتید. اما گمان می‌کنم می‌ارزد. لمس دست‌های زخمی زندگی تجربه‌ی کم‌بهایی نیست. قدردان شما هستم که خندیدن و گریستن را به من هدیه دادید و چه شکوهی دارد لبخند و چه وزنی دارد اشک و چه جادویی است اشک‌های توأم با لبخند.


شما از درخت ممنوعه خوردید و مرا نیز با درخت زندگی، آشنا کردید. شما روضه‌ی رضوان به دو گندم فروختید و شیوه‌ی این سوداگری را به من آموختید و «ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم».


من هم به ناگزیر، روزی در چشم‌های مرگ خیره خواهم شد. امیدوارم در آن لحظه‌ی خطیر، لبخند بزنم و دلم نلرزد. ایمان دارم که زندگی حتا با احتساب مرگ، می‌ارزد. شما به من فرصت تماشا دادید. من همه‌ی کلماتم را بسیج می‌کنم تا همه‌ی عمر، در ستایش زندگی حرف بزنم. در ستایش هدیه‌ی گرانقیمتی که نصیبم کردید. 


پدر و مادر عزیزم. نوع تربیت ما جوری نبود که بتوانم به راحتی دست‌های پیر و خسته‌ی شما را نوازش کنم، لمس کنم و ببوسم. در خیالم گاهی دست‌هایتان را می‌گیرم، به آرامی به خطوط پوست و سالیانی که از سر گذرانده‌اند خیره می‌شوم و با مهر، نازشان می‌کنم. در خیال، دست‌هایتان را می‌بوسم. شما ایمان من به زندگی هستید. حتی هم‌اکنون که پیر شده‌اید. چین‌های دور چشم‌هایتان را دوست دارم.


راستش را بگویم انقدر خودخواهم که دوست دارم قبل از شما بمیرم و هنگام مرگ، سرم کنار دست‌های زیبای شما باشد.

من، حتی هنگام مرگ، وامدار و مدیون شما خواهم بود که اجازه دادید گیسوان زندگی را با کلماتم شانه کنم.

من تا پایان عمر، همه‌ی کلمات روشن و تازه را به هم تسبیح خواهم کرد تا حق‌گذار مهر و هدیه‌ی شما باشم.

هدیه‌ی زندگی...