عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمَن (۶)

آرمَن عزیز من


دلت را به من بسپار و صدای شکستن را بشنو. 

صدای برگ‌هایی که غلت‌غلتان به خاک می‌افتند و خواب بی‌اعتنای شب را هاشور می‌زنند. از جنگل نزدیک، صدای عوعوی چند سگ می‌آید و پشت پنجره‌، بارانی بی‌قرار چشم به راه تولد شعری است. 

آرمَن، ما در کدام گوشه‌ی زمان گم‌شده‌ایم و چرا هر بار که به ایستگاه می‌رسیم، قطار رفته است؟ انگار از هر پنجره‌ی این قطارِ پیر، دست‌های توست که به نشانی خداحافظی تکان می‌خورد و از من دور می‌شود. آرمَن، می‌شنوی؟ صدای شکستن ما را زیر چرخ‌های زمان می‌شنوی؟ من از کوچ پرندگان جامانده‌ام. انگار لحظه‌ای بیشتر نبود. لحظه‌ای به گستره‌ی ابدیت که تمام فضا را تصاحب می‌کرد. لحظه‌ای که حضور تو در خط عبور من توقف کرد. لحظه‌ای بیشتر نبود. لحظه‌ای که تو را در اشباح سرگردان کلمات ملاقات کردم و دلتنگی‌ام را به شیشه‌های دل تو ساییدم. آن تلاقی لحظه‌ای بیشتر نبود. ما چون پرستوهای بی‌آشیانه به هم می‌رسیم، زمانی اندک در اشتباهی زیبا سکونت می‌کنیم و دوباره، بی‌خانه‌تر از بار قبل به فراز آسمان بال می‌گشاییم.


آرمن می‌شنوی؟ طنین غمزده‌ی مسیح را می‌شنوی که با یارانش گفت: «روبهان را لانه‌هاست و پرندگان آسمان را آشیانه‌ها؛ لیک پسر انسان را جایی از برای سرنهادن نیست.»(لوقا، ۹: ۵۸)


می‌دانی آرمن، حسرت ما از این نیست که دوست نداشته‌ایم. از این است که دیر دوست داشته‌ایم. و من فکر می‌کنم هر بار که بخواهیم کسی را دوست بداریم، دیر است. چرا که درست زمانی دوست داشتن به کمال خود می‌رسد که دوست ما را ترک کرده باشد. آهِ عشق، همه از دیر دوست داشتن است. ببین آگوستین قدیس چه‌سان از این دیر رسیدن، آه‌ناک است:


«دیر دوستت داشته‌ام، زیبایی‌ای چنان کهن، زیبایی‌ای چنین نوین، دیر دوستت داشته‌ام!... عطر تو را تنفس می‌کنم و زین‌سان، برایت آه می‌کشم.»


با اینهمه، مصیبتی بزرگ‌تر از دوست نداشتن نیست. چه مکافاتی بزرگ‌تر از آن که امکان دوست داشتن را از خود دریغ کرده باشیم. آگوستین می‌گفت:


«من برای تو چیستم که مرا به دوست داشتن خودت امر می‌کنی؟ و اگر در دوست داشتن‌ات اهمال ورزم، مرا به مصائب عظیم تهدید می‌کنی. آیا دوست نداشتن تو، خود کم مصیبتی است؟»


آرمن، دوست داشتنِ واقعی درست زمانی محقق می‌شود که هیچ چیز از آنکه دوستش می‌داری در دستان تو نیست. دوست داشتن وقتی به کمال می‌رسد که به گودی دست‌هایت نگاه می‌کنی و به خالیِ پرنده‌ای که دیگر نیست، دل‌ می‌بازی. دوست داشتن، خواهرِ ایمان آوردن است. در دوست داشتن، از دلِ خاکستری که برجای‌مانده، با جادوی خیال، آتشی می‌افروزی و در ایمان، خدا را هر بار، به مدد فیض سرمدی او که از آغاز با ما بوده است، در خود می‌آفرینی. نه جایی بیرون از مساحت دل، که درست در وسط امواج متلاطم روح که کشتی تو را تخته تخته کرده‌اند. اونامونو چه خوب گفته است:

«ایمان به خدا، عبارت است از آفریدن خدا؛ و چون خداوند، ایمان خود را در دل ما می‌اندازد، پس این خود اوست که مدام خود را در ما می‌آفریند. ما خدا را می‌آفرینیم، یعنی خدا خود را در ما می‌آفریند، با شققت، با عشق... و ما، او را پیش از آنکه بشناسیم، دوست می‌داریم... و به امداد این عشق، آخرالامر او را در همه چیز خواهیم یافت و خواهیم دید!»


آرمن، در هجوم این خالیِ بی‌پایان و لمس وزش‌های مرگ است که طنین خدا پوسته‌ی دلت را می‌شکافد و تو را شکار می‌کند. درست در عمقِ درماندگی.


آرمن، بیرون پنجره، باران همچون کودکی زار و گریزان از خواب، بی‌قرار است. می‌خواهد بر نفیر ممتدِ شب غلبه کند. شب، دلتنگ توست آرمَن. و با زمزمه‌ی هیچ بارانی، قرار نمی‌گیرد.