عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

مخالفت با ابوالاعلی مودودی؛ دلایل و عوامل

* با مروری بر کتابِ «نقدی بر اندیشه‌ی دینی سید ابوالاعلی مودودی» نوشته‌ی عبدالعزیز نُعمانی


ابوالاعلی مودودی گر چه مدتی در حوزه‌های دینی درس آموخته بود، اما هر چه بود از طیف و تبار حوزویان به شمار نمی‌آمد و در شکل و شمایل عالمان دین پا به عرصه‌ی فعالیت نگذاشت. مودودی با نبوغ ویژه‌ای که داشت، علاوه بر فعالیت‌های سیاسی و حضور در ابعاد مختلف زندگی اجتماعی، تقریباً در اکثر مجالات دینی اظهار نظر کرد و تألیفات فراوان و متنوعی بر جای نهاد.


به‌رغم آنکه ابوالاعلی مودودی در اغلب نظرات و دیدگاه‌های دینی‌اش از چهارچوب‌های سنّتی خارج نشد و در ارتباط با فضای دنیای متجدد و فلسفه‌های غرب و مدرن، پذیرا و گشوده نبود، اما به‌سبب پاره‌ای نواندیشی‌ها و تفکرات مستقل و نیز نگاه نقد‌گونه‌ای که به تاریخ و میراث سلف داشت مورد مخالفت شدید و هجمه‌های بعضاً غضب‌آلود و طردآمیز روحانیون و مجموعه‌های سنتی دینی شبه‌قاره‌ی هند قرار گرفت. منتقدان او عموماً منتسب به جریان دیوبندیه و برآمده از دارالعلوم‌های دینی بودند.  ادامه مطلب ...

خدا در فیلم «همه می‌دانند»، ساخته اصغر فرهادی

«همه می‌دانند» فیلم تازه‌ی اصغر فرهادی، برای من جنبه‌ی الاهیاتی هم داشت. ایرنه را گروگان گرفته‌اند. آلخاندرو، ناپدری ایرنه می‌گوید خدا به او کمک خواهد کرد. حرف او خریداری ندارد. سخنی از سرِ بی‌عملی و خوش‌خیالی به نظر می‌رسد. اما آلخاندرو ایمان دارد که خدا نجات می‌دهد. همچنان که شانزده سال پیش، زندگی او را که در قعرِ ظلمت بود، با تولد ایرنه نجات داد. ایرنه‌ای که متعلق به آلخاندرو نبود. با این حال، او را می‌پذیرد و نمی‌گذارد همسرش لورا سقط جنین کند. 


کسی که ایرنه را سرآخر نجات می‌دهد پاکو است. پاکویی که در ظاهر اعتنایی به خدا و کلیسا ندارد. پاکو، پدر فیزیولوژیک ایرنه است. اما هیچ سهمی از دخترش ندارد. حتی نمی‌تواند یک بار صدایش کند: دخترم. با اینهمه به ندای وجدان اخلاقی خود گوش می‌دهد. دار و ندارش را خرج آزادی ایرنه می‌کند و او را زنده و آزاد با ناپدری‌اش آلخاندرو روانه آرژانتین می‌کند. 


ایرنه نمی‌داند که پاکو پدر اوست. نمی‌داند که پاکو همه‌ی سرمایه‌اش را، باغ انگورش را، برای آزادی او خرج کرده است. پاکو، کنشی بی‌چشمداشت می‌کند. نه عشقش لورا به او باز می‌گردد و نه دخترش. تنها قلبش آرام می‌گیرد و لبخند رضایتی بر چهره‌اش می‌نشنید. با این حال به نظر می‌رسد گوش‌سپاری او به صلای وجدان، اعاده‌ی حیثیت از خداست و به نحوی تصدیق سخنِ آلخاندرو که «خدا نجات می‌دهد.». 


آری خدا نجات می‌دهد، اما نه آنچنان که پاکو و دیگران فکر می‌کردند. نه با دستی بیرون از طبیعت و انسان. خدا نجات می‌دهد، اما از طریق قلب‌هایی که حاضرند بی‌چشمداشت از خود و دارایی‌شان چشم‌پوشی کنند و دیگرگزین باشند. خدا، در دیگرگزینی راستین پاکو، اعتبار می‌یابد. در دقایق پایانی فیلم شاهدِ رفتگرانی هستیم که به شست‌وشوی خیابان‌ها و کوچه‌های روستا مشغولند. در آخر،  آب را به سوی مجسمه‌ی صلیب می‌گیرند و صلیب را شستشو می‌دهند. چهره‌ی خدا با عمل اخلاقی پاکو است که شستشو می‌شود. 


دیگرگزینی، خمیرمایه‌ی اخلاق است. با دیگرگزینی حقیقی به ندای خداوند لبیک می‌گوییم. دیگرگزینی عاشقانه‌ی ما، انکار ماده‌گرایی است و جلابخشی دوباره به تصویر خدا. تصویری که می‌رود در مسیر خسته‌ی تاریخ، رنگ کهنگی بگیرد. عشق ماست، که چهره‌ی خدا را شسته و برّاق می‌کند.

آرمن (۵)

آرمن عزیزم


در هر مصیبت و واقعه‌ی ناگواری، موهبتی نورانی نهفته است. رفتن شیما، با اینکه فروپاشنده و کمرشکن بود و هست، اما فیضی بزرگ به همراه داشت و آن بی‌رنگ و اعتبار شدن جنبه‌های مادّی جهان بود. دنیا از چشم آدم می‌افتد و دل از تاخت‌وتاز اغراض، اگر نه به کلّی، اما تا اندازه‌ی زیادی خلوت می‌شود. آورده‌اند که حسین ‌بن علی پس از شهادت فرزندش علی‌اکبر گفت: «ولَدی عَلی؛ عَلَی الدُّنیا بَعدکَ الْعَفا» علی، فرزند من، بعد از تو اف بر این دنیا.


دنیا در چشمانش به نهایت بی‌قدری رسیده بود. من فکر می‌کنم تا دنیا از نظر ما کنار نرود، معانی روشن در افق دید ما ظاهر نمی‌شود. حرف تازه‌ای نیست. البته می‌توان به تعبیر عارفان در میانه‌ی روزمرگی‌ها و معیشت‌‌ورزی‌ها امر معنوی را پی گرفت. اما نگاهت را باید متمرکز کنی. حافظ می‌گفت: تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون / کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد. و مولانا می‌گفت: اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد / نشاط و عیش به باغ توانی کرد


آدم در این دنیا نیازمند اندوهی بزرگ و آتش‌افروز است. جنگلِ پریشان هموم ما را آتش‌سوزی‌ای عظیم لازم است. «آتشی افروخته در بیشه‌ی اندیشه‌ها». رنجی بزرگ و اندوهی که دست از گریبانت برندارد و تمام دغدغه‌های فرومایه را از حیاط جانت بروبد. روشنی به هر بهایی می‌ارزد. حتی به این قیمت که از بین برویم. کریستین بوبن می‌گفت: «روشنی زیباترین نعمتی است که می‌شود به ما در این زندگیِ تاریک داده شود- حتی اگر گه‌گاه این روشنی ما را نابود سازد.»


احمد سمعانی تعبیر نیکویی دارد: «عود را سِرّی است که اگر هزار سال او را می‌بویی، هیچ بوی ندهد، آتش خواهد تا سرّ خود آشکار کند.». انگار حقیقت احوال ماست. تا آتشی در خرمن زندگی ما نیفتد، بعید است آن بوی روح‌نشان از درون ما جوانه بزند.

آرمن، رفیق نازک‌دل من. می‌کوشم تا موهبت این فاجعه را قدر بدانم و از آتشی که بناست خرمن زندگی را یکپارچه در کام کشد، استقبال کنم.


راستی آرمن، دیروز که آلبوم عکس‌های قدیمی را ورق می‌زدم چهره‌ی بشّاش نوید، مرا درگیر کرد. نوید چند هفته بعد از آن عکس مشترک که با هم‌کلاسی‌ها انداختیم بی‌خبر غیب شد. برای همیشه غیب شد. آن روزها تو از ایران رفته‌بودی و احتمالا تنها خبر این ماجرا را شنیده‌ باشی.


زُل زدم به خنده‌‌ی بی‌پروای نوید که تمام چهره‌اش را پوشانده بود و به فکر فرو رفتم. آرمن جان، چطور می‌شود آن روحیه‌ی ظریف و بذله‌گو که هیچ‌چیز این جهان را جدی نمی‌دانست و سخت‌ترین موانع را هم شوخ‌طبعانه به بازی می‌گرفت، اینقدر بی‌صدا از قطار زندگی پیاده شده باشد. یادت می‌آید که چقدر از سر به سر گذاشتن‌های نوید، عاصی می‌شدی؟ باور می‌کنی که نوید به زندگی باخته باشد؟ شاید تحلیل ما از اساس اشتباه باشد و نوید برای آنکه به خفقان نبازد، غیب شده بود و مثل کرگدنی تنها به احترام آزادی خود، رفته بود. نمی‌شود دانست. انگار تنها سؤال‌های پیش افتاده‌اند که جواب‌های سرراست دارند. رفتنِ نوید، اصلاً پیش‌پاافتاده نبود. 


آرمن جان، از رنج گفتم و کم‌لطفی است که این جمله‌ی درخشان پطرس رسول را برایت ننویسم:

«خوشا آنگاه که در برابر دادگری رنج می‌برید... بهتر آن است که در نیکی کردن رنج بریم تا در بدی کردن»(رساله‌ی اول پطرس، ۳: ۱۵ و ۱۷)


ما راه را گم کرده‌ایم. می‌خواهیم زندگی عاری از رنج داشته باشیم. حال آنکه رنج در خمیرمایه‌ی زندگی است. ما تنها می‌توانیم به تعبیر پطرس انتخاب کنیم که در نیکی کردن رنج ببریم. 

آرمن جان، باید کلماتم را بیشتر شستشو دهم. با تو، با دلِ نازک و ماه تو، نمی‌توان به آسانی حرف زد. 


رفیق من. دلت بی‌غبار.

وفاداری

هیچ درختی به برگ‌های خود وفادار نیست

ما برگ‌های زندگی هستیم


صدیق.

سوگ

آنچه در سوگ جان‌کاه‌تر است اندوهی دیگر است. اندوه از اینکه چرا اندوهت در گذر زمان، آن تازگی و نیرومندی سابق را ندارد. غصه‌داری از اینکه چرا کم غصه می‌خوری.

دلتنگی از اینکه چرا کم ‌دلتنگی و چرا در برابر سرشت حافظه و اقتدار خودخواه زمان، کم‌توانی. چرا نمی‌توانی تمام‌قد در برابر بی‌رحمیِ فراموشی‌پراکنِ زمان، مقاومت کنی. 

اندوه ناشی از ناچیزیِ اندوه و ناتوانی خویش.

آرمَن (۴)

آرمن عزیز، سلام


دلت از خاطره‌ی دوستی‌ها لبریز.


امروز با پدر دوست تبسم حرف زدم. پدر پانیذ. پانیذ و تبسم در یک میز می‌نشینند و می‌خواهند هیچ‌وقت جای‌شان در کلاس عوض نشود. پرسیدم پانیذ هم تبسم را دوست دارد؟ گفت خیلی، پانیذ گفته من و تبسم مثل دو خواهریم. و گفته کاش می‌شد و من و تبسم با هم برای بازی به پارک برویم. قرار گذاشتیم تبسم و پانیذ هر از گاهی با هم به پارک بروند. خبر را به تبسم دادم. خیلی ذوق کرد. گفت «بابا انگار خوابه». در خیال او، هم‌بازی بودن با پانیذ در پارک به خوابی خوش شبیه بود. گفتم دخترم خواب نیست، واقعیت است. و با اینکه در ابراز احساساتش خویشتن‌دار است، با حرارت عجیبی گفت خیلی خیلی خوشحالم.


آرمن جان، بچه‌ها چه خوب قدردان دوستی‌ هستند. ما که بزرگ می‌شویم دوستی و دوستان را به مثابه‌ی امری فرعی در زندگی می‌نگریم. چیزی در خدمت دیگر ابعاد زندگی. برای کودکان اما دوستی در متن زندگی است. دوستی را زندگی می‌کنند و تمام خوشی‌هایشان را در دوستی‌ها معنا می‌کنند. چه خوب است حال کودکان. خوشا آنان.


آرمن جان. ما آدم‌ها سایه‌ی مرگ را که همیشه همراه‌مان هست نمی‌بینیم. به همین خاطر است که چندان قدردان هم نیستیم. مولانا می‌گفت:

کنون پندار مُردم، آشتی کن

که در تسلیم ما چون مُردگانیم

می‌گوید از منظر دست‌بستگی و بیچارگی‌ای که آدم‌ها در برابر تقدیر و سرنوشت دارند، ما هم‌اکنون نیز به نحوی مُرده‌ایم. چرا که هیچ کس نمی‌تواند تضمین بدهد فردا زنده خواهیم ماند. به قول حافظ: «مایه‌ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟:» انگار مرگ، امری در آینده نیست بلکه حقیقتی ساری در اکنون ماست.


آرمن، کاش بیشتر قدر دوستی‌مان را می‌دانستیم. اصلاً زندگی جز در آینه‌ی دوستی‌های خالص، چه صفایی دارد؟ و جز در مشق پیوسته‌ی مودت، چه حاصلی؟

سعدی می‌گفت:

 بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد

و حافظ می‌گفت: «ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد»


حالا که به جاده‌ی پشت‌سر‌نهاده‌ی گذشته می‌نگرم می‌بینم که درخشان‌ترین لحظه‌هایم همان‌ها بودند که در معاشرت دوستانی همدل سپری شدند. شاید فکر کنی خاطره‌پرستم و خودم را در گذشته‌ها حبس کرده‌ام. اما به گمان من فرق است بین گذشته‌ای که در اکنون ما تنفس می‌کند و گذشته‌ای که تنها ردّی محو در ضمیر ما برجا گذاشته است. من گذشته‌ی دوستی‌ها را به لحظه‌ی حال پیوند می‌زنم. دوستی از آن چیزهاست که حتی تداعی خاطره‌اش هم می‌تواند در رگ‌های اکنون ما نور بریزد. اپیکور در آستانه‌ی مرگ که هشتاد و یک سال داشت نامه‌ای به یکی از دوستانش می‌نویسد: «در این روز واقعاً خوش زندگی‌ام با وجود این که در آستانه‌ی مرگ هستم، این نامه را برای تو می‌نویسم. بیماری کبد و معده‌ی من همچنان برجاست و هیچ از شدت آن کم نشده، اما به‌رغم این‌ها قلب من از شادی انباشته است و یادآوری خاطره‌ی مصاحبت با تو مرا شاد می‌کند.»

می‌بینی آرمن؟ راست می‌گفت که: «بهشت، صحبت یاران همدم است». تو تکه‌ای از بهشت من بودی!


آرمن عزیز یکی از چیزهایی که دلم می‌خواهد تجربه کنم و یکبار هم به شیما گفتم این بود که خانه‌ی کوچکی باشد بدون هرگونه روشنایی برق. شب که دامن گسترد، چراغ روشنایی نفتی را بیاوریم، و بوسه‌ی کبریتی را بر فتیله‌ی آن بنشانیم. آن وقت در فضای کم‌نور ولی انس‌افزای آن روشنی، کتابی ورق بزنیم یا گفتگویی بکنیم. خاطر مجموع و خاموشای روشن آن فضا را با هیچ‌چیز نمی‌شود معاوضه کرد. 


آخ آرمن. کاش روزی نامه‌هایم را ببینی و قبل از آنکه عمرم به آخر برسد، تجربه‌ی گفتگو و کتاب‌خوانی مشترک زیر نورِ ملایم چراغ نفتی در یک خلوت شبانه‌ را تجربه کنیم. 

درخت گلابی منتظر من است. باید بروم.

کمک... کمک...

انگار کسی کمک می‌خواست. در را باز کردم. به کوچه رفتم. هر چه چشم دواندم کسی را ندیدم. تنها باد، می‌رفت. تنها باد، می‌آمد.

به خانه بازگشتم. گنجشکی کنار پنجره‌ی بسته، افتاده بود. حرکت نداشت. مُرده بود. با سر به شیشه‌ی شفاف خورده بود. آسمان را می‌جُست. پیِ آزادی بود. گنجشک را با آداب و احترام خاک کردم. زیر درخت پرتقال. به خانه برگشتم. دیگر صدایی نبود. کسی کمک نمی‌خواست. گنجشک، مُرده بود. سکوت، دست‌وپا می‌زد.

آرمَن (۳)

سلام آرمن عزیز


کاشکی حال دلت خوب باشد و طعم نور بدهد. مثل دل من در این لحظه‌ی متبرک. و چه نادرند لحظات متبرّک. امشب کشف بزرگی کردم و دلم روشن شد. گر چه حرف تازه‌ای نیست، اما برای من شبیه به کشفی مهم بود. کشف کردم که تنها وقتی می‌توان چیزی را فهمید که آن را زندگی کرد. تنها وقتی می‌توان خدا را فهمید که او را زندگی کرد. تنها وقتی می‌توان ایمان و دیانت را فهم کرد، که ایمان ورزید. آگوستین راست می‌گفت که «ایمان بیاور تا بفهمی». تنها وقتی می‌توان کسی را فهمید که او را زندگی کرد. نمی‌گویم با او، چرا که بسیار پیش می‌آید که با کسی زندگی می‌کنیم بی‌آنکه او را زندگی کنیم. 


آرمن، من مرگ را زیسته‌ام. من مرگ را فهم می‌کنم. آرمن، من تا اندازه‌ای تو را فهم می‌کنم، چرا که تا اندازه‌ای تو را در این هجده سال، زیسته‌ام. آرمن عزیز، چرا آدم‌ها از این کشف بزرگ من بی‌خبرند؟ چرا نمی‌دانند که تا چیزی را زندگی نکنیم نمی‌توانیم آن را بشناسیم. روباه می‌گفت: «ارزش گل تو به قدر عمری است که پایش صرف کرده‌ای». آرمنِ جان، باید زندگی را زندگی کنیم تا آن را درک کنیم. دانستن البته با خواندن حاصل می‌شود اما فهم کردن جز از رهگذر زیستن، به دست نمی‌آید. مرا فهم کن! یعنی مرا زندگی کن!

آرمن، چیزی را زندگی کردن، یعنی با آن وضو گرفتن. با آن دست و رو شستن. آن را نرم نرم مزه مزه کردن. طعم هیچ چیزی را وقتی به یکباره و لاجرعه سرمی‌کشی نمی‌توانی به خوبی دریابی. اینجور نیست؟


آرمن خوب من، یک کشف دیگری هم داشته‌ام. این هم حرف تازه‌ای نیست، اما برای من به یک کشف می‌ماند. کشف دیگر من این است که نه اندوه و نه شادی، هیچ‌یک اهمیت اساسی ندارند. آنچه اهمیت دارد زندگی است. زندگی را همچون باغستانی می‌بینم که هم تابش خندان آفتاب را لازم دارد و هم اشک‌ریزیِ باران را. هم سکوت غمبار شب را و هم غلغله‌های روز را. چه اهمیتی دارد بخندیم یا اشک بریزیم، مهم این است که به زندگی پشت نکنیم و باغ دل ما از رُستن و پرنده‌ی نگاه ما از سرودن، بازنماند.

 

مهم این است که از زندگی نمانی و به مرگ نبازی. تنها کسانی به مرگ می‌بازند که باغبان خوبی برای زندگی خود نیستند. اندوه یا شادی، چه اهمیتی دارد. به قول سعدی: "غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟" مهم این است که باغبان خوبی باشی و از باغچه‌ی جانت تا می‌توانی محصول برداری. من از اندوه باکی ندارم. عیسی می‌گفت: «نیکبخت غمزدگان، چه تسلی داده خواهند شد». اندوهم را به بر می‌کشم و با خود یگانه می‌کنم. من تنها از سترون شدن بیمناکم. از توقف. نگرانم که روزی پرنده‌ام آواز نخواند. چه اهمیتی دارد که آوازهای شیرین می‌خواند یا نغمه‌های حزین. فقط نگرانم آواز خواندن را از یاد ببرد.


آرمن من، تا می‌توانی برای من، برای زندگی، برای دوستانت و هر آنچه دوست داری، آواز بخوان. من با کلماتم آواز می‌خوانم. تو با خنده‌‌های معصوم چشمانت و با زخمه‌هایی که به تنبور می‌زنی، آواز بخوان. انسان‌ها می‌توانند حتی با لبخندهایشان آواز بخوانند. هر انسانی، هر قدر هم که زبان‌بسته و بخت‌برگشته باشد، چیزی برای به آواز درآوردن زندگی دارد. مثلاً دیروز پیرزنی خمیده را دیدم که برای نوه‌هایش شیرینی سنتی می‌پخت. رگ‌های دستش مثل خطوط متقاطع جاده‌ای پیدا بود. اما عشقش نیرومند بود. شیرینی‌هایش آواز می‌خواندند آرمن. باور کن.


ما با بخشیدن آنچه که داریم، می‌توانیم آواز بخوانیم. من کلمه‌هایم را می‌بخشم، تو نواهایت را و شاید کسی لبخندش را. عیسی می‌گفت: «رایگان یافته‌اید، رایگان دهید»(متی،۱۰ : ۹) و قرآن می‌گوید: «هرگز به نیکی دست نیابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید ببخشید.»(آل‌عمران:۹۱). هیچ کس همچون کسی که می‌بخشد، آواز نمی‌خواند. 


آرمن عزیز

مدتی است مفتون طرز نگاهی در مسیح‌ شده‌ام. نگاهی از یاد رفته. نمی‌دانم تو که مسیحی‌زاده‌ای تا چه اندازه به این جنبه از منش مسیح التفات داری. این منش که با مطرودان جامعه، معاشرت می‌کرد. با کسانی که در چشم پاک‌دامنانِ عبوس، بی‌قدر بودند هم‌صحبت می‌شد و هیچ بیم آن نداشت که از معاشرت با گنهکاران آلوده‌دامن شود. چند کشیش یا روحانی مسلمان را دیده‌ای که به روسپیان اعتنا کنند؟ 

مسیح می‌گفت: «خراجگیران و روسپیان پیش از شما به ملکوت خدا درمی‌رسند»(متی، ۲۱ : ۳۲) و «بسا اولینان که آخرین خواهند بود و بسا آخرینان که اولین»(متی، ۱۹ :۳۰)


آرمن، برایم بنویس. لطفا اگر نامه‌ام به دستت می‌رسد برایم بنویس. از آوازهایی که می‌شنوی حرف بزن. آیا صدای مرا می‌شنوی؟

آرمَن (۲)

سلام آرمن عزیز

رفیق جورِ روزهای دور من... گر چه نمی‌دانم کجایی و چه می‌کنی و اصلاً زنده‌ای یا نه، اما با خیال تو گفتگو می‌کنم. خواجه می‌گفت: گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌نوشیم... خالص‌ترین حرف‌ها آن‌هایی است که هیچ نمی‌دانیم به گوشی خواهد رسید یا نه و پاسخی در پی خواهد داشت یا نه.


راستی کاش تو هم اگر زنده باشی و با دوستی باده‌ی مودت می‌نوشی، منِ بادپیما را در یاد داشته باشی. چو با حبیب نشینی و باده پیمایی / به یاد آر محبّانِ بادپیما را


آرمن عزیز، سالروز تولد شیما نهال کوچکی خریدم. به یاد خاطره‌ی مشترک تماشای چندباره‌ی فیلم «درخت گلابی». شیما دلباخته‌ی این فیلم بود. من هم. هیچ‌وقت از تماشای آن سیر نمی‌شدیم. انگار سرنوشت با زندگی من شبیه داستان درخت گلابی رفتار کرد. بگذریم.


درخت را دیروز به خانه آوردم و امروز به کمک پدرم در باغ کاشتم. سه شاخه بیشتر ندارد و چند برگ که به رنگ پاییزند. دو شاخه، هم‌قد و اندازه‌اند و یک شاخه کوچک است. انگار یک خانواده‌ی سه نفری هستند. مادر و پدر و یک فرزند. حس می‌کنم این نهال کوچک، فرزند من است و بسیار دوستش دارم. می‌بوسمش و برایش فال می‌گیرم. امشب برایش غزلی از حافظ گشودم. آمد:

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


نهال گلابی کوچک را کاشتم تا خاطره‌ی مجسمی باشد از او که دیگر نیست. می‌خواهم هر وقت نوازشش کنم و برایش غزلی بخوانم. غزلی مثل غزل سیاوش کسرایی:


«تو قامت بلند تمنایی ای درخت

همواره خفته است در آغوشت آسمان

بالایی ای درخت

دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار

زیبایی ای درخت

وقتی که بادها

در برگ‌های در هم تو لانه می‌کنند

وقتی که بادها

گیسوی سبز فام تو را شانه می‌کنند

غوغایی ای درخت

وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است

در بزم سرد او

خُنیاگر غمین خوش‌آوایی ای درخت»


آرمن عزیز. یادت می‌آید روزی تنبور تالشی را برداشته بودیم و روزی از روزهای پاییز به جنگل رنگین رفتیم؟ چقدر خاطره‌ی آن گشت و گذار پاییزانه شیرین است. همهمه‌ی رنگ‌ها بود و زمزمه‌های تنبور و حضور دو دوست. دو دوست که قدر دوستی را ندانستند و اکنون چنان از هم دور افتاده‌اند که حتی نمی‌دانند آن یکی زنده است یا نه. آرمن، کاش حداقل این پاییز اینجا بودی. یکبار دیگر حُزن ازلی تنبور را در جنگل پاییز تکرار می‌کردیم و من در تراکم آنهمه برگ‌های خوش‌رنگ، پی تمنایی می‌رفتم. پیِ طرحی از لبخند شیما. شاید در میانه‌ی آنهمه رنگ و زمزمه، چشمانم را سرابِ خیالی برباید و دمی هم که شده به جانب نقطه‌ی نامعلومی بوسه بفرستم.


آخ آرمن. گفتم بوسه. می‌دانی، من فکر می‌کنم ما همه به این خاطر رنجوریم که کسی دل‌‌های‌مان را نبوسیده است. آرمن، گمان می‌کنم تنها خداست که قادر است دل آدمی را بوسه‌باران کند. آخ آرمن. آخ که چقدر دل‌های تفتیده‌ی ما نیازمند بوسه‌های مرطوب خدا است.


آرمن عزیز، یادت می‌آید که بعد از ظهر یک روز بهاری با مسعود و محمد به ییلاق وَسکَه رفتیم؟ همان ییلاق قدیمی که در جاده‌ی پونل به خلخال است و تربت مرحوم محمود شرفی و سید عبدالقادر حسینی آنجاست. آن‌روزها سر ما از بادِ انحصارگرایی پُر بود. نه تو یکبار با من به مسجد آمدی و نه من یکبار به کلیسا. تنها باری که نمی‌دانم چه شد که خودخواسته پا به مسجد گذاشتی، در همین ییلاق وَسکه بود. آن مسجد چوبیِ کوچک و متروک که در همسایگی رودخانه بنا شده بود تو را مغلوب کرد. وقت مغرب بود. مسعود اذان گفت و صدای محزون و فراق‌آلود او با زمزمه‌ی غریب رودخانه در هم پیچید. قرآنی قدیمی با جلد پارچه‌ای روی طاقچه بود. تفننی گشودی و با دیدنِ آیه‌ای به لرز افتادی. آیه‌ی چهل و هشتم سوره‌ی طور. 


آرمن عزیز، می‌خواهم زنده بمانم و نخستین شکوفه‌های درخت گلابی را شاهد باشم. آن لحظه آرمن، آن لحظه که شکوفه‌ای دهان باز می‌کند و به زندگی سلام می‌گوید، احتمالا خدا دلش را بوسیده است. اینطور فکر نمی‌کنی؟

وفاداری به زنگ‌ها

سن و سال چندانی ندارد، اما سخت دلباخته‌ی صلاهای معنوی است. گفت برای اولین بار است که برای تو می‌گویم: 

من تنها یک بار عاشق شدم. دختری را دوست می‌داشتم و هنوز با او دیداری دونفره نداشتم. روزی خواهرم به من گفت بیا با هم برویم سری به کلیسا بزنیم. گفتم برویم. بعد گفت فلانی را هم بگوییم که بیاید. من هم از خدا خواسته، گفتم بیاید.

او آمد. در کلیسا دیدمش. همو که تنها عشق زندگی‌ام بود. آمد اما با نامزدش بود. 

آن اتفاق برای من معنایی ویژه یافت. مشاهده‌ی ناگهانی عشقی که دیگر از آن من نبود، اما در خانه‌ای از خانه‌های خدا. برای من این رخداد، واقعه‌ی معناداری شد. انگار صلایی بود که از جانب خدا در جانم می‌پیچید. انگار زنگی بود از بالا. از بالای بالاها. من تمام عمر خواهم کوشید تا به این زنگ‌ها وفادار بمانم. ایمان برای من در همین وفاداری به زنگ‌های آن‌سویی معنا می‌شود. 

دیگر در خود توان تجربه‌ی عشقی دیگر را ندارم. 


لحنی آکنده از شورمندی ایمانی داشت. سعدی می‌گفت: «دلی داند در این معنی که گوش است!». حتم دارم آن روشنای سوزنده‌ای که در نگاه و صدایش موج برمی‌داشت فرزندِ آن گوشِ معنانیوش بود. حکایت حال او مرا به یاد سورن کرکگور انداخت.


«... در همین اوان بود که [سورن کرکگور] حس کرد به سمت یک زندگی فراتر از زندگی معمولی کشانده می‌شود با آنکه به درستی نمی‌دانست که این زندگی برتر دقیقاً چیست. تنها می‌دانست که می‌خواهد زندگی‌اش را وقف خدا کند. بنابراین احساس بود که خود را واداشت تا هر چیزی را قربانی کند.

اولین و مهم‌ترین قربانی "رگینه السون" دختر هفده ساله‌ی زیبایی بود که عمیقاَ دوستش داشت. کرکگور شعله‌ای در درونش زبانه کشیده بود که هم رگینه را سوزاند و نامزدی با او را بر هم زد و هم مابقی عمر را در انزوا و تنهایی به سر کرد... او می‌توانست با رگینه ازدواج کند. به دنبال خواست پدرش کشیش شود و زندگی را آهسته و پیوسته به پایان برساند. اما نمی‌توانست. او ندای حق را شنیده بود و به آتش‌سوزی خدا دعوت شده بود و چاره‌ای جز قربانی کردن تمام خود را نداشت. این نوع زیستن تنها یک انتخاب شخصی برای کرکگور نبود بلکه انتقادی بود که بر آموزه‌های کلیسا داشت. کلیسایی که می‌گفت: صرف بر زبان آوردن اعتقاد به خدا کافی است. اما کرکگور معتقد بود اعتقاد به خدا نه تنها به این سادگی نیست که دشوارترین کار در این جهان است. اما در عین حال ما همه بالقوه توانایی آن را داریم که مؤمنان واقعی شویم، و این تلاش دشوار به زحمتش می‌ارزد.»(به نقل از: http://www.neeloofar.org/critic/124-article/1465-100795.html)


«کرکگور آشکارا احساس کرد که باید رگینه را رها کند. چون در آن زمان معتقد بود این انتخابی ست میان رگینه و خدا! «مسئله این است که به یک فکر بچسبی.» و کرکگور خدا را انتخاب کرد... آن‌ها از هم جدا شدند. کرکگور ازآن روز می‌گوید:

"رگینه گفت قول بده به فکر من باشی. من قول دادم. گفت: مرا ببوس. بوسیدمش، بی‌شور و شهوت. و از هم جدا شدیم. تمام آن شب در رختخواب گریه کردم. رگینه پس از به هم خوردن این رابطه سخت بیمار شد. دو سال بعد با فردریک اشلگل ازدواج کرد." کرکگور بعدها به این نتیجه رسید که رها کردن رگینه اشتباه بوده و اگر ایمان بیشتری به خدا داشت و واقعاً باور داشت که خدا هر کاری را ممکن می‌کند، می‌توانست رگینه را هم داشته باشد. کرکگور تا پایان عمر ازدواج نکرد.»(به نقل از: yon.ir/bvsqG)


«در اول ژانویۀ ۱۸۵۵ شلگل و همسرش[رگینه] نامه‌ای از «پیتر کریستین کی‌یرکگور» دریافت کردند که در آن پیتر خبر فوت برادر جوان‌ترش، سورن، را به اطلاع آنان رسانده بود. شگفت آنکه در وصیت‌نامۀ سورن فقط از رگینه نام برده شده بود؛ او چنان دربارۀ رگینه سخن گفته بود که گویی آنان ازدواج کرده‌اند «وصیت می‌کنم که بضاعت مزجاتی که از من باقی مانده، یکسره و تماماً، به نامزد سابقم، بانو رگینه شلگل، تحویل شود. اگر ایشان از پذیرفتن باقی‌ماندۀ دارایی‌های من سرباز زنند، فقط به این شرط میراثم را تحویل گیرند که آن را میان فقرا تقسیم کنند. از نظر من نامزدی به اندازۀ ازدواج الزام‌آور است و از همین رو ایشان وارث تمام دارایی‌های من هستند، چنان که اگر ازدواج هم می‌کردیم، چنین می‌بود». یادداشتی ممهور و سربسته نیز به همراه وصیت‌نامه ضمیمه شده بود که در آن نوشته شده بود: «من تمامی آثار و نوشته‌هایم را تقدیم کرده‌ام به «شخص بی‌نامی که نامش روزی نامیده خواهد شد» او کسی نیست جز نامزد سابقم، بانو رگینه شلگل.»(به نقل از: http://tarjomaan.com/neveshtar/7693/)

سی‌سالگی

اگر بودی، امروز تولد سی‌سالگی‌ات را جشن می‌گرفتیم. تو را در آغوش گرفته می‌بوسیدم و احتمالا از اینکه سی ساله شده‌ای، غباری از غصه برچهره‌ات می‌نشست. گر چه، «روزها گر رفت، گو رو، باک نیست»؛ اما هر چه دیواری که ما را از کودکی‌های‌مان جدا می‌کند بلندتر می‌شود، طبیعی است که قدری غصه‌دار شویم.


بر سرِ مزارت گُل دمیده است. گل‌های سپید کوچک. و چند گلدانِ زیبا که پدر به نشانه‌ی آخرین هدیه‌ی پدرانه، بر بالین تو نهاده است در برابر زورآوری خزان و گردش دوران، مقاومت کرده‌اند و هنوز می‌خندند. در این سه ماه از باغ کوچکت، در حد توان و قریحه‌ام، پرستاری کردم. محصولات باغت را از سبزی و تربچه و گوجه و فلفل و بادمجان، به بستگانت داده‌ام. می‌دانم که حکایت غریبی است. غریبانه است که تو به ظاهر نیستی، اما سبزی‌های باغت در چهلمین روز رفتنت، بر سفره‌‌ی ناهار جمع بستگانت باشد.  بالاخره باید برای تداوم محبتی که به دیگران داشتی، قدمی برداشت. نمی‌شود آنچه را با عشق کاشته‌ای، وانهاد و از ثمراتش نصیبی نبُرد. 


به رغم باران‌های سیلابی و سرکش، هنوز چند گل سپید و زرد، در باغ تو می‌خندند. صندلی کوچک و دست‌کش‌های کار در باغ، همچنان آنجا هستند. دور هر قطعه را با آجرهای توپُر، آراسته‌ای. اما باغچه چیزی کم دارد. تنها پاییز و باران‌های بی‌امان نیست که چادری از اندوه بر سر باغچه کشیده است. حتی در لبخند گل‌ها هم غمی پنهان است.

بر سرِ مزارت گُل دمیده است. گل‌های سپید کوچک. و من برای تو شعری از سعدی را زمزمه می‌کنم:


وه که هر گه که سبزه در بُستان

بدمیدی چه خوش شدی دلِ من

بگذر ای دوست تا به وقت بهار

سبزه بینی دمیده بر گِل من


راستی، شاید باور نکنی، اما کمتر از یک‌ساعت پیش از خاموشی تو، نه بهتر بگویم، کمتر از یک ساعت پیش از آنکه پرنده شوی، این مطلب را در کانال عقل آبی منتشر کردم:


{«ای پدر، روح خویش را بر دستان تو می‌سپارم.»

_ عیسی (انجیل لوقا، باب بیست و سوم، آیه ۴۶)


این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

_حافظ


بگذار تا پیش از مرگ

ترا نامیده باشم

و نام تو چون گلی

بر خاک این دل

رسته باشد.

_ بیژن جلالی


آرزویی بهتر از این؟}


به نظرت این اتفاق، می‌تواند یک نشانه باشد، یا صرفاً تصادف است؟ آخر من کمتر چنین برهنه مرگ را ستوده‌ام. حتا چند روز با خودم در جدال بودم که چنین مطلبی را انتشار بدهم یا نه. بگذار ساده‌دلانه گمان کنم که این رخداد، یک نشانه است. یک پیش‌آگهی. انگار زبان حال تو را روایت می‌کردم. انگار دقایقی بعد این تو بودی که با قلبت نجوا می‌کردی: «ای پدر، روح خویش را بر دستان تو می‌سپارم.»


تولدت مبارک. خوش آمدی به جهان. به گمانم می‌توان به آنها که از نزد ما رفته‌اند نیز آمدن‌شان را تبریک گفت. خوب جای تبریک دارد. ندارد؟

جای تبریک ندارد که نگاه پاک و دل مهربانی چون تو، چند صباحی میهمان جمع بود؟

جای تبریک ندارد که تو در عمر کوتاه خود توانستی با باد و باران، راز و نیاز کنی و با ما از روشنی حرف بزنی؟

تبریک می‌گویم که توانستی به قدر فرصت خویش، برای خود و جهان، باغبانی کنی.


صدیق. دهم آذرماه نود و هفت

نه به بودا

«نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی! خوشی من از نهاد من، رنج من هم از نهادِ من!»(شمس تبریزی، مقالات)


من اما این بودامنشی را دوست ندارم. انسان تا وقتی انسان است که رنج می‌بَرد. انسانی که نه با وصال شادمان می‌شود و نه با غیاب و فراق، غمناک، فرشته است. چه فایده دارد رهایی از چرخه‌ی رنج، وقتی نه از وصالی خوش می‌شوی و نه از فراقی دلتنگ؟ چه حُسنی دارد بوداوار، رنج‌ها را از خود برانی و آبستن از شعری شیرین یا شوری نغمه‌خوان نباشی.


من انسان را دوست دارم و دوست دارم انسان باشم. انسانی که از هم‌صحبتی با یاران همدل، خوش می‌شود و از فراق آنان، دلتنگ. انسانی که سعدی است و می‌تواند بگوید:


بی‌حاصل است یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد


انسانی که سعدی است و می‌گوید:


همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی


می‌گوید یک عمر می‌توانم دوری تو را تاب آورم، اگر حتا «احتمالی» باشد که سرانجام با تو ملاقات می‌کنم. مرا اندک احتمالی برای تاب آوردن رنج عظیم فراق، کافی است. 


در آیین بودا، «امید»، جایی ندارد. نباید به چیزی یا درچیزی امید بست. انسانی که خود را به کلّی از امید، معاف کرده است، آسوده است. رهیده است. اما به چه قیمت؟ 


انسان بی‌تعلق، بی‌دلبستگی، زیبا نیست. اگر چه آسوده است.


آنان که دل به هنر بسته‌اند، نمی‌توانند بوداوار زندگی کنند.