اگر بودی، امروز تولد سیسالگیات را جشن میگرفتیم. تو را در آغوش گرفته میبوسیدم و احتمالا از اینکه سی ساله شدهای، غباری از غصه برچهرهات مینشست. گر چه، «روزها گر رفت، گو رو، باک نیست»؛ اما هر چه دیواری که ما را از کودکیهایمان جدا میکند بلندتر میشود، طبیعی است که قدری غصهدار شویم.
بر سرِ مزارت گُل دمیده است. گلهای سپید کوچک. و چند گلدانِ زیبا که پدر به نشانهی آخرین هدیهی پدرانه، بر بالین تو نهاده است در برابر زورآوری خزان و گردش دوران، مقاومت کردهاند و هنوز میخندند. در این سه ماه از باغ کوچکت، در حد توان و قریحهام، پرستاری کردم. محصولات باغت را از سبزی و تربچه و گوجه و فلفل و بادمجان، به بستگانت دادهام. میدانم که حکایت غریبی است. غریبانه است که تو به ظاهر نیستی، اما سبزیهای باغت در چهلمین روز رفتنت، بر سفرهی ناهار جمع بستگانت باشد. بالاخره باید برای تداوم محبتی که به دیگران داشتی، قدمی برداشت. نمیشود آنچه را با عشق کاشتهای، وانهاد و از ثمراتش نصیبی نبُرد.
به رغم بارانهای سیلابی و سرکش، هنوز چند گل سپید و زرد، در باغ تو میخندند. صندلی کوچک و دستکشهای کار در باغ، همچنان آنجا هستند. دور هر قطعه را با آجرهای توپُر، آراستهای. اما باغچه چیزی کم دارد. تنها پاییز و بارانهای بیامان نیست که چادری از اندوه بر سر باغچه کشیده است. حتی در لبخند گلها هم غمی پنهان است.
بر سرِ مزارت گُل دمیده است. گلهای سپید کوچک. و من برای تو شعری از سعدی را زمزمه میکنم:
وه که هر گه که سبزه در بُستان
بدمیدی چه خوش شدی دلِ من
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده بر گِل من
راستی، شاید باور نکنی، اما کمتر از یکساعت پیش از خاموشی تو، نه بهتر بگویم، کمتر از یک ساعت پیش از آنکه پرنده شوی، این مطلب را در کانال عقل آبی منتشر کردم:
{«ای پدر، روح خویش را بر دستان تو میسپارم.»
_ عیسی (انجیل لوقا، باب بیست و سوم، آیه ۴۶)
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
_حافظ
بگذار تا پیش از مرگ
ترا نامیده باشم
و نام تو چون گلی
بر خاک این دل
رسته باشد.
_ بیژن جلالی
آرزویی بهتر از این؟}
به نظرت این اتفاق، میتواند یک نشانه باشد، یا صرفاً تصادف است؟ آخر من کمتر چنین برهنه مرگ را ستودهام. حتا چند روز با خودم در جدال بودم که چنین مطلبی را انتشار بدهم یا نه. بگذار سادهدلانه گمان کنم که این رخداد، یک نشانه است. یک پیشآگهی. انگار زبان حال تو را روایت میکردم. انگار دقایقی بعد این تو بودی که با قلبت نجوا میکردی: «ای پدر، روح خویش را بر دستان تو میسپارم.»
تولدت مبارک. خوش آمدی به جهان. به گمانم میتوان به آنها که از نزد ما رفتهاند نیز آمدنشان را تبریک گفت. خوب جای تبریک دارد. ندارد؟
جای تبریک ندارد که نگاه پاک و دل مهربانی چون تو، چند صباحی میهمان جمع بود؟
جای تبریک ندارد که تو در عمر کوتاه خود توانستی با باد و باران، راز و نیاز کنی و با ما از روشنی حرف بزنی؟
تبریک میگویم که توانستی به قدر فرصت خویش، برای خود و جهان، باغبانی کنی.
صدیق. دهم آذرماه نود و هفت