عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

وفاداری به زنگ‌ها

سن و سال چندانی ندارد، اما سخت دلباخته‌ی صلاهای معنوی است. گفت برای اولین بار است که برای تو می‌گویم: 

من تنها یک بار عاشق شدم. دختری را دوست می‌داشتم و هنوز با او دیداری دونفره نداشتم. روزی خواهرم به من گفت بیا با هم برویم سری به کلیسا بزنیم. گفتم برویم. بعد گفت فلانی را هم بگوییم که بیاید. من هم از خدا خواسته، گفتم بیاید.

او آمد. در کلیسا دیدمش. همو که تنها عشق زندگی‌ام بود. آمد اما با نامزدش بود. 

آن اتفاق برای من معنایی ویژه یافت. مشاهده‌ی ناگهانی عشقی که دیگر از آن من نبود، اما در خانه‌ای از خانه‌های خدا. برای من این رخداد، واقعه‌ی معناداری شد. انگار صلایی بود که از جانب خدا در جانم می‌پیچید. انگار زنگی بود از بالا. از بالای بالاها. من تمام عمر خواهم کوشید تا به این زنگ‌ها وفادار بمانم. ایمان برای من در همین وفاداری به زنگ‌های آن‌سویی معنا می‌شود. 

دیگر در خود توان تجربه‌ی عشقی دیگر را ندارم. 


لحنی آکنده از شورمندی ایمانی داشت. سعدی می‌گفت: «دلی داند در این معنی که گوش است!». حتم دارم آن روشنای سوزنده‌ای که در نگاه و صدایش موج برمی‌داشت فرزندِ آن گوشِ معنانیوش بود. حکایت حال او مرا به یاد سورن کرکگور انداخت.


«... در همین اوان بود که [سورن کرکگور] حس کرد به سمت یک زندگی فراتر از زندگی معمولی کشانده می‌شود با آنکه به درستی نمی‌دانست که این زندگی برتر دقیقاً چیست. تنها می‌دانست که می‌خواهد زندگی‌اش را وقف خدا کند. بنابراین احساس بود که خود را واداشت تا هر چیزی را قربانی کند.

اولین و مهم‌ترین قربانی "رگینه السون" دختر هفده ساله‌ی زیبایی بود که عمیقاَ دوستش داشت. کرکگور شعله‌ای در درونش زبانه کشیده بود که هم رگینه را سوزاند و نامزدی با او را بر هم زد و هم مابقی عمر را در انزوا و تنهایی به سر کرد... او می‌توانست با رگینه ازدواج کند. به دنبال خواست پدرش کشیش شود و زندگی را آهسته و پیوسته به پایان برساند. اما نمی‌توانست. او ندای حق را شنیده بود و به آتش‌سوزی خدا دعوت شده بود و چاره‌ای جز قربانی کردن تمام خود را نداشت. این نوع زیستن تنها یک انتخاب شخصی برای کرکگور نبود بلکه انتقادی بود که بر آموزه‌های کلیسا داشت. کلیسایی که می‌گفت: صرف بر زبان آوردن اعتقاد به خدا کافی است. اما کرکگور معتقد بود اعتقاد به خدا نه تنها به این سادگی نیست که دشوارترین کار در این جهان است. اما در عین حال ما همه بالقوه توانایی آن را داریم که مؤمنان واقعی شویم، و این تلاش دشوار به زحمتش می‌ارزد.»(به نقل از: http://www.neeloofar.org/critic/124-article/1465-100795.html)


«کرکگور آشکارا احساس کرد که باید رگینه را رها کند. چون در آن زمان معتقد بود این انتخابی ست میان رگینه و خدا! «مسئله این است که به یک فکر بچسبی.» و کرکگور خدا را انتخاب کرد... آن‌ها از هم جدا شدند. کرکگور ازآن روز می‌گوید:

"رگینه گفت قول بده به فکر من باشی. من قول دادم. گفت: مرا ببوس. بوسیدمش، بی‌شور و شهوت. و از هم جدا شدیم. تمام آن شب در رختخواب گریه کردم. رگینه پس از به هم خوردن این رابطه سخت بیمار شد. دو سال بعد با فردریک اشلگل ازدواج کرد." کرکگور بعدها به این نتیجه رسید که رها کردن رگینه اشتباه بوده و اگر ایمان بیشتری به خدا داشت و واقعاً باور داشت که خدا هر کاری را ممکن می‌کند، می‌توانست رگینه را هم داشته باشد. کرکگور تا پایان عمر ازدواج نکرد.»(به نقل از: yon.ir/bvsqG)


«در اول ژانویۀ ۱۸۵۵ شلگل و همسرش[رگینه] نامه‌ای از «پیتر کریستین کی‌یرکگور» دریافت کردند که در آن پیتر خبر فوت برادر جوان‌ترش، سورن، را به اطلاع آنان رسانده بود. شگفت آنکه در وصیت‌نامۀ سورن فقط از رگینه نام برده شده بود؛ او چنان دربارۀ رگینه سخن گفته بود که گویی آنان ازدواج کرده‌اند «وصیت می‌کنم که بضاعت مزجاتی که از من باقی مانده، یکسره و تماماً، به نامزد سابقم، بانو رگینه شلگل، تحویل شود. اگر ایشان از پذیرفتن باقی‌ماندۀ دارایی‌های من سرباز زنند، فقط به این شرط میراثم را تحویل گیرند که آن را میان فقرا تقسیم کنند. از نظر من نامزدی به اندازۀ ازدواج الزام‌آور است و از همین رو ایشان وارث تمام دارایی‌های من هستند، چنان که اگر ازدواج هم می‌کردیم، چنین می‌بود». یادداشتی ممهور و سربسته نیز به همراه وصیت‌نامه ضمیمه شده بود که در آن نوشته شده بود: «من تمامی آثار و نوشته‌هایم را تقدیم کرده‌ام به «شخص بی‌نامی که نامش روزی نامیده خواهد شد» او کسی نیست جز نامزد سابقم، بانو رگینه شلگل.»(به نقل از: http://tarjomaan.com/neveshtar/7693/)