انگار کسی کمک میخواست. در را باز کردم. به کوچه رفتم. هر چه چشم دواندم کسی را ندیدم. تنها باد، میرفت. تنها باد، میآمد.
به خانه بازگشتم. گنجشکی کنار پنجرهی بسته، افتاده بود. حرکت نداشت. مُرده بود. با سر به شیشهی شفاف خورده بود. آسمان را میجُست. پیِ آزادی بود. گنجشک را با آداب و احترام خاک کردم. زیر درخت پرتقال. به خانه برگشتم. دیگر صدایی نبود. کسی کمک نمیخواست. گنجشک، مُرده بود. سکوت، دستوپا میزد.