مرگ، آتشزنه است. هر موجود زندهای، انباری از سوخت دارد. مرگ، انباشتهی هر موجودی را در فضای بینهایت، منفجر میکند. مرگ ما را از ظرفیت عظیم دوست داشتن که در دیگری است، آگاه میکند. مرگ، همچون آتشزنه است. در ما، در هر یک از ما، انباری از سوخت، خاک میخورد. در هر یک از ما کوهی آکنده از مواد مذاب است که با فشارِ مرگ، سرپوش خود را کنار میزند و در تمام سطوح روح، جاری میشود.
مرگ، کرانههای زندگی را میشکافد و به ما امکان رویارویی با بیکرانگی میدهد. تنها با مرگ است که میتوانیم بیکران دوست بداریم. و راستی، دوستیهای کرانمند، حقیقتاً دوستیاند؟
بعضی وقایع
از سر میگذرند
و در دل
میمانند
بعضی غمها
حرف میشوند
برخی اما
تنها در سکوت
آواز میخوانند
اندوهِ خروشانِ باران
با پنجرهی خاموش
چه میتواند بکند؟
صدیق. دهم آذرماه نود و هفت
شاعر معاصر میگفت: «عشق، شادی است، عشق آزادی است»(ه.ا.سایه)؛ اما اگر اندوه و رنج، بخشی از حقیقت زندگی است، باید افزود: عشق رنج بُردن است و اندوه را به جان فشردن. عشق، شادیِ بیپایان است و اندوهِ بیحد. مارسل پروست میگفت: «یا باید رنج نکشیدن را انتخاب کرد یا دوست داشتن را». هیچ چیز گرانبهایی را بدون رنج تحصیل نمیکنیم. هر آنچه از رنج، خرج آن نکردهایم، با جان ما نمیآمیزد و بخشی از وجود ما نمیشود. رنج، آنچه را بیرون از ماست، با ما یگانه میکند و بخشی جداییناپذیر از تجربهی درونی میسازد.
آنکه دوست داشتن را دوست دارد، نمیتواند اندوه ناشی از دوست داشتن را دوست نداشته باشد. آنکه به دوست داشتن متعهد است نمیتواند اندوه ناشی از غیاب را پاس ندارد. آنچه باید به رغم اندوه، پاس داشت، زندگی است. برای وفاداری به زندگی، باید با خدا مشارکت کرد. مشارکت در آفرینندگی و زندگیبخشی. اندوه باید نبردافزاری در برابر مردابوارگی باشد. باید اندوهت را سرمایهای کنی برای آفرینش چیزی. مثلا از آن تیشهای بسازی برای تراشیدن و ساییدنِ «سنگِ سراچهی دل». اندوه را سرمایهای کنی برای گذر از ظلمات به آنجا که نرمی و نوا و نور است.
من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
(مولانا)
هزار سال پیش، رودکی گفته است:
با صدهزار مردم تنهایی
بی صدهزار مردم تنهایی
و همان حرف را شاعر معاصر، احمد شاملو بازگفته است:
کوهها با هماند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان
چه رخ میدهد که با هم بودنها چارهسازِ تنهایی نمیشود؟ به روابط انسانی بدبین نیستم. باور دارم که انسانها میتوانند با روابط مهرآمیز و سنجیده از هیبتِ تنهایی بکاهند. حتی تنهاییهای وجودی(اگزیستانسیل) نیز به گمان من در اثر ارتباطهای امن انسانی، تا حدّ زیادی تسکین پیدا میکند. با اینهمه چه میشود که حضور و ارتباطِ دیگری، از پهنای تنهایی آدمی نمیکاهد؟
۱. هر وقت کسی را صِرفاً بر اساس اَفعال او داوری کنیم، و زمینهها و پیشینهی او و نیز نیت و انگیزهی او را نادیده بگیریم، در او حس تنهایی میدمیم.
۲. هر وقت محبت و دوستی ما با دیگری مشروط و مقیّد باشد و فرد احساس کند به شرط واجد بودن اوصاف خاصی و یا تا زمان خاصی مشمول مهر و توجه ما است، احساس تنهایی میکند. مثلاً این احساس را پیدا کند که تا وقتی کودک است یا معلومات دارد یا جهتگیری مذهبی خاصی دارد، دوستش داریم.
۳. هر وقت ارتباط ما با دیگری به گونهای بود که او را دارای هویت ثابت و تغییرناپذیر دانستیم و ابراز کردیم که او قادر به تغییر خویش نیست، تنهایی او را وسعت دادهایم.
۴. هر وقت دوستی بگوید تا وقتی در کنار تو هستم، که قادر باشم به تو کمک کنم و اگر بودن و مصاحبت من نتواند حال تو را بهبود بخشد، تو را ترک میکنم، ما را با تنهاییمان روبرو کرده است.
۵. هر وقت احساس جبرانناپذیری به کسی القا کنیم، او را با تنهایی خویش روبرو کردهایم. این احساس که آنچه مرتکب شدهای قابل جبران نیست. این احساس که هرگز او را نمیبخشیم.
۶. هر وقت حس بیمایگی و حقارت به کسی منتقل کردیم، او را تنها گذاشتهایم.
۷. هر وقت عواطف کسی را تنها تا یک محدودهای به رسمیت شناختیم و محترم داشتیم، او را با تنهایی خویش تنها گذاشتهایم. مثل وقتی که بگوییم تا این اندازه و در این مدت، اندوهناک بودنت را میپذیرم، اما بیشتر از این اندازه و این مدت، اندوه یا عشق تو ارجنهادنی و رعایتکردنی نیست.
۸. هر وقت دوستی حاضر نیست برای یاری دوست خود خطر کند، او را تنها گذاشته است. به او این احساس را میدهد که من تا آنجا با تو هستم که خطری متوجه خودم نباشد.
۹. هر وقت کسی از رفتار ما چنین دریابد که در نظر ما قابل اعتماد نیست، احساس تنهایی میکند.
۱۰. هر وقت نظر، ارادهی آزاد و آگاهی کسی را نادیده گرفتیم، در او احساس تنهایی دمیدهایم.
به گمان من مهمترین رسالت هر ارتباط انسانی، کاستن از دامنه و وزن تنهاییها است و روابطی از قبیل موارد بالا، نه تنها از دامنه و وزن تنهایی فرد نمیکاهند، که آدمی را با تنهایی شبآلود خویش چهره به چهره میکنند.
به انسانها میتوان خدمات بسیاری کرد، اما شاید هیچ خدمتی به اندازهی افروختن چراغی در ظُلُمات تنهایی کسی، ارجمند و خواستنی نباشد.
وقت سحر بود. سحری را خوردهایم و هنوز دقایقی تا اذان صبح باقی است. شاید هم قبل از سحری خوردن است. شب پاک و شفافی است. با هم به باغ میرویم. شعر دکتر لطفعلی صورتگر را که با صدای علیرضا افتخاری شنیدهایم، در خاطر داریم. مرغشب و کوکوهای عاشقانهی او. جستجوگری غریب که با هر نوا، نشانی گمشدهای را با ما در میان میگذارد. با اینکه آنچه میخواند تکرار یک پرسش ابدی است(کو کو، کو کو)، اما انگار همین پرسش و تمنا، نشانی کوی دوست را بر ما فاش میکند. در سکوت ستارهباران شب، شبی مبارک از شبهای ماه رمضان، در باغ حیاطِ خانه قدم میزنیم و با هم به این بانگ مؤمنانه گوش میسپاریم.
گوش کن: کو کو، کو کو...
آن گوشسپاری مشترک، آن نغمههای پیگیر و دردمندِ مرغ شب، آن شب مبارک و سحرآیین، آن خلوت بیغش و مکث بیغبار، هرگز از خاطرم نخواهد رفت. مارسل پروست میگوید:
«گویا رویدادها گستردهتر از لحظهایاند که رُخ میدهند و همهشان در آن جا نمیگیرد. بیگمان بر اثر خاطرهای که از آنها برایمان میماند به آینده سرریز میکنند، اما جایی از زمان گذشته را هم میطلبد.»
آنجا بود که من در کنار تو، و با گواهیهای مکرر آن پرنده که از دیدگان ما پنهان بود، به تلقّی تازهای از ایمان دست یافتم. به ایمانی که از جنس «کو کو»های دردمندِ مرغ شب است. ایمانی که پرسش پیگیر است تا پاسخی آسوده.
آن شب، گلهای شببو هم سرگرم سرایش شبانهی خود بودند. با زبان عطرهایشان.
چه حس نابی بود. از آنها که به تعبیر ویرجینیا وولف «لحظههای بودن» و حضور است.
تمام حرفهایی که بعد از آن تجربهی مکاشفهآمیز از ایمان و خدا زده و خواهم زد، بیتردید اثری از آثار آن وقتِ بسطیافته و آن لحظهی کوتاه ابدیشده است. من لحظههای متبرّک و روشنی را که با تو داشتهام زنده خواهم داشت و برای این زندهخواستن گذشته، بهترین شیوه، مزهمزه کردنِ آهستهی لحظههای اکنون است. لحظهی حال، زمانی که عمیقاً تجربه میشود، مشحون از گذشته است. برای لمس گذشتهای که داشتهایم، چارهای جز تجربهی بیغبار اکنون نیست. بصیرتی که از ویرجینیا وولف آموختهام:
«گذشته فقط وقتی باز میگردد که زمان حال چنان نرم پیش میرود که گویی روی سطح آرام یک رودخانهی عمیق پیش میرویم. بعد آدم اعماق را میتواند ببیند. در چنین مواقعی یکی از چیزهایی که رضایت کامل مرا فراهم میکند، نه این است که به گذشته میاندیشم، بلکه این است که در زمان حال، تمام و کمال زندگی میکنم. چرا که زمان حالی که گذشته را یدک میکشد هزار بار عمیقتر از زمان حالیست که چنان تنگ به آدم چسبیده که چیز دیگری را نمیتوانیم حس کنیم، و مثل این است که فیلم دوربین به چشم ما چسبیده.»(لحظههای بودن: اتوبیوگرافی ویرجینیا وولف، ویرجینیا وولف، ترجمهی مجید اسلامی)
صدیق، ششم آذرماه نود و هفت
خانه، دلتنگ طعم خندهی تو
پنجره، مات، از عبور تو بود
زیر لبهای خستهی باران
وِرد غمناکی از مرور تو بود
صدیق- آذر نود و هفت
سی سال گذشته است و مرد در دههی هفتم زندگی خویش است. دل به جادهها سپرده تا اندوه بزرگ خود را تاب آورد. او زندگی را نرم و ملایم میخواست و چه بعد از ظهری نیکوتر از امروز که همه چیز با مراقبتی هر چه تمامتر اتفاق میافتد. مرد به تجربه دریافته است که زندگی بسیار شکننده است و با اندک قصور و اهمالی، از دست میرود. دریافته که زندگی همچون پروانهای است که با کمترین احساس خطری از جانب او، پر میزند و میگریزد. او تنها میتواند به نرمی و آرامی بر خاک زانو بزند و حتی مراقب باشد مژه بر هم زدنش هم به خلوت شاعرانه پروانه آسیبی نزند.
"نازکی طبع لطیفِ" زیبایی چنان است که آهسته هم نمیشود دعا کرد. باید نفسهایت را در سینه حبس کنی و تنها با بخار مهارشدهای در گوش گلهای شمعدانی نجوا کنی. صدا مزاحم است. نفسهای مهارشده و سبکی که به لرزش خفیف هوا میماند قادر است با گلبرگها راز و نیاز کند. با خدا هم.
از پشت مه غلیظ، خانهای پیداست. خانهای آنسوتر از زمان و بافته با نخ خیال. در خانه زنی و کودکی خردسال چشم به راه او هستند. در خانه آلبوم عکسی است که در صفحه داخلی جلد آن کارت دعوتی برای عروسی چسب خورده است. تیرماه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش. صدیق و شیما. با شعری از فروغ فرخزاد: «اگر به خانهی من آمدی، برای من ای مهربان، چراغ بیار، و یک دریچه که از آن، به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم»
شومینه روشن است. بارانی ریز میبارد. پردهای به رنگ صورتی از پنجره آویزان است. تلویزیون روشن است. خوانندگان جوان با هم رقابت میکنند. زن و دختر کنار هم نشستهاند. شادند. میخندند. غذا روی اجاق است و بوی آن هوای خانه را معطر کرده است. زن، سالاد سبزی درست کرده است. از سبزیها و گوجههایی که خود در باغ کوچک حیاط، بار آورده است. نام آن زن شیماست. خندههایش شدیداً زیباست. و دخترک شاد است. مثل جوجهای که در کنار مرغ مادر میچمد و میدود و میداند که نگاه مادر، مراقب اوست. خانه کوچک، اما گرم و صمیمی است. دخترک بلند میشود و با مدادی رنگی که در دست دارد خطوط مبهمی بر دیوار میکشد. مادر برای او سوپ گذاشته است. دخترک آبریزش بینی دارد.
در خانه سالنامهای است با جلدی مشکی. روی آن نوشته شرکت آسیا سیمگستر. تولید کنندهی انواع مفتولهای کربن. در اواخر دفتر، کلماتی است که دختری هفده ساله نوشته است. فروردین سال هشتاد و پنج و در جادهای منتهی به جنوب کشور:
«امشب قلبم چشمهای آسمان را میجوید
سایههای عشق را
و جادههای محبت، چه عاشقانه میشکافند قلب کویر را
در این پهنای بیکران.
و آنگاه که تو را متصور میشوم
در اوج رؤیاهایم
و تو پادشاه اندیشههایم میشوی
میبینمت و با تمام وجود احساس میکنم.
و چون تو را ترسیم میکنم بر کویر قلبم
با خطی از جنس نور
شگفتا چه ناباورانه زمین قلبم
به گلستانی به زیبایی گلستان سعدی بَدَل میشود
و من همچنان زمزمهی غزلهای غریبانهی محبت را
در فضای وجودم میشنوم.»
این کلمات را برای پسری بیست و دو ساله نوشته است که به تازگی با او دیدار داشته است. پسری که قرار است همسر او باشد. قلب دختر، با نخستین دیدار، از ضرباهنگ روشنی آکنده شده و نگاهش تا امتداد سرخ شهابها بال گشوده است.
زن، خانه را با برچسبهای زیبایی آذین کرده است. یکی از نقاشیهایی که زن بر دیوار خانه چسبانده است، تصویر درختی است که انواع پرندگان در شاخههای آن نشستهاند. انگار زمان در آن نقاشی متوقف شده است. پرندهای که در حال پرواز است، فرود نمیآید و پرندهای که نشسته، برای همیشه نشسته است. در دیوار اتاق خواب، برچسب نقاشی دو گربه دیده میشود. دو گربه که ایمن و خوشخیال، سرهایشان را به هم تکیده دادهاند و چشمها را بستهاند. یکی از گربهها مشکی و دیگری سپید است. انگار به خوابی ابدی و عاشقانه فرو رفتهاند.
در دیوارهای داخلی خانه تابلوهای زیبایی آویزان است. شعری بر یکی از تابلوها چشم مرد را خیره میکند. شعر از فروغ فرخزاد است:
«آری، آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست»
خانه با همهی خاطرات دهسالهی خود، بر بالهای بادی سر به هوا از نظر پنهان میشود. با تابلوهای شعر و خندههایی شدیداً زیبا.
مرد، خسته و تنها خطوط جاده را تا مقصدی نامعلوم طی میکند. برف به تازگی باریدن گرفته است.
صدیق- آذرماه نود و هفت
آری همه باخت بود سرتاسر عُمر
دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم
(هوشنگ ابتهاج)
در رابطه با تجربهی عاشقانه گفتهها و اظهارنظرهای متعددی شنیده و خواندهام، اما شاید هیچیک به قدر و عُمق این سخن ویتگنشتاین نبوده است:
«دشوار است چنان عشق بورزیم که عشق را نگه داریم و نخواهیم عشق، ما را نگه دارد. دشوار است چنان عشق را نگه داریم که اگر به جایی نرسد، مجبور نباشیم آن را بازیِ باختهای بدانیم بلکه بتوانیم بگوییم: برای چنین چیزی آماده بودم و این طور هم اشکالی ندارد.»
از سرگذراندن هر تجربهی عاشقانهای در ذات خود نوعی بُردن و توفیق است. مگر ما در تراکم این سایههای دونده و گیج، چه داریم جز مُشتی لحظه. مُشتی لحظه که عمدتاً رنگ تکرار و ملال به خود میگیرند. جز سبدی از لحظههای فرّار و گریزنده که غالباً خالی از هرگونه طعم و بوی و رنگِ تازه و شگفتآورند. هر تجربهی عاشقانه بزرگترین کاری که میکند لحظهها را ناب میکند. لحظهها را متفاوت میکند. جان میدهد. حتا اگر با اندوه و غم. حتا اگر با تمنا و بیقراری. حتا اگر با حسرت و دریغ. هر چه هست، روزهای تو از یکنواختی و بیجانی میرهند. عمق و ژرفایی مییابند... و سالها بعد وقتی خالی از شور و تپشهای عاشقانه و حتا رها از چنبرهی نفرینها و داوریهای شتابزده، به گذشتهی خود مینگریم، در میان انبوههی لحظههای بیجان و بیرمق، در ملال «خط خشک زمان»؛ درخشش لحظههایی که از بنیاد «دیگر»اند، که ناباند، و هنوز بازتداعی یادشان نقطهی گرمی در دل ایجاد میکند، لبخندی معنادار و شوخ میآفریند. انگار تجربهی عاشقانه کمترین کاری که میکند این است که حتی در مدت زمان کوتاهی هم که شده تو را و زیستنات را از یکنواختی و ملال میرهاند. انگار کاری میکند که بتوانی لحظاتی هم که شده در اوج باشی و لحظههای ناب داشته باشی. گر چه البته، شاید، و غالباً، به گفتهی مولانا: «لاجرم هر کو که بالاتر نشست/ استخوانش سختتر خواهد شکست» و یا به گفتهی امیلی دیکنسون: «بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت، به نسبتی سخت و لرزآور به میزان آن وجد؛ بهای هر ساعت دلپذیر را با سختی دلگزای سالها، پشیزهای تلخ و پررشک و خزانههای سرشار اشک.» از دست رفتن آن لحظههای ناب، آن نقاط اوج، آن زمان بسطیافته و پرتپش، گلزخمهای حسرت و درد بر جای میگذارد و این، انگار بهایی است، هزینهای است که باید در ازای دستیابی به چنین سعادتی پرداخت نمود. اما هر چه هست انگار میارزد. برای کسانی که میدانند جز همین لحظات گریزپا و بیجان سرمایهی دیگری ندارند، هیچ تجربهی عاشقانهای هرگز باخته و شکستخورده نیست. صاحب تجربه بُرده است و بُردنش در همان لحظات ناب و کمیاب و جانداری است که توانسته از دست روزگار بقاپد و نگذارد زیر چرخ تکرار و ملال بمیرند. فیودور داستایفسکی در «شبهای روشن» بهرغم کوتاهی زمان دیدار و بهرغمِ از دست دادن زود هنگام یار، از سرِ التفات به همین خاصیت عشق است که چنین قدردان، فروتن و شاکر، میگوید:
«یک پرتو آفتاب بود، که لحظهای از سینهی ابری گذشته و دوباره زیر ابری باراندار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غمانگیز کرده بود... ولی آیا من آزردگیام را به یاد می آورم، ناستنکا؟ آیا بر آینهی روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره میپسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس میدمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامیات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گلهای مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده میخواهم؟ ... نه، هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم.
خدای من، یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»(شبهای روشن، فیودور داستایفسکی)
همین ارزانی داشتن یک دقیقهی خوشبخت آیا موهبت بزرگی نیست که عشق به انسان میبخشد؟ و برای دلی قدرشناس و تنها، همین موهبت کمیاب، چنان عزیز و مغتنم نیست که وقتی به تجربهی از سرگذرانده مینگرد، نشانی از ندامت و پشیمانی، از تلخای شکستخوردگی و باختن، از فروزش خشم و نفرت بیمایه نسبت به معشوقی که ترکش کرده، در خود نیابد؟ آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
این رباعی خیام در عین اینکه نومیدیپراکن است، اما به نحوی عجیب، تسلابخش و مرهم است. اساساً نومیدی گر چه غالباً تلخ و تاریک است، اما همواره با گونهای از آرامش همراه است.
با یار چو آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر
به گذشته که مینگرم، انگار هر آنچه رخ داده است، در خواب بوده است.
به آینده که مینگرم، انگار هر آنچه قرار است رخ بدهد در خواب رخ میدهد.
نکند ما در خواب کسی دیگر زندگی میکنیم؟ نکند خوابهای ما واقعیتر از بیداریهای ماست؟
پس چرا وقتی به گذشته مینگریم، انگار همه چیز خواب بوده؟ چرا هر لحظه را که زندگی میکنیم و به گذشته میفرستیم، انگار به عالَم خوابها فرستادهایم؟ انگار خوابی شده در کنار خوابهای دیگرمان.
چقدر دیوار به دیوار... نه، چقدر در هم تنیدهاند، خواب و بیداری.
میخواستم برای لبهایت
شعری ساز کنم
وقتی از حرکت بازایستاده بودند
میخواستم برای چشمهایت شعری ساز کنم
وقتی دیگر نمیدرخشیدند
اما دریغ
که هیچ شعری
حریف مرگ نمیشود
کلمات پا به پای تو آمدند
تو رفتی
و از پا درآمدند
با این حال
همیشه همینطور بوده است
وقتی سراغ شعر میروم
که دیگر هیچ کاری
از هیچ کسی
ساخته نیست
با رفتنت از نو متولد شدم
اندوه
پدرم شد
شعر
مادرم
کاش میدانستم
من شیرخوردهی کدامین شعرم
شعر
ای مادر شیریام.
صدیق قطبی
۴ آذرماه ۹۷
جسم او شاید این روزها در وجود آمده باشد، اما حقیقت او وقتی متولد شد که نخستن تجربهی پیامبرانه را از سر گذراند. زادروز حقیقی او، هنگامهی نخستین اتفاق بود. اتفاق وحی. اهل لغت میگویند وحیْ اشارهی پنهانِ سریع است. اشارتی که از چشم جهانبین آدمی پوشیده است و چنان برقآسا بر دل میتابد که نمیدانی کی سررسیده و کی تو را ترک کرده است. همچون شهابی که خطی سرخ بر سینهی آسمان میکشد.
پیامبر با تابش نخستین آیات، متولد شد. تولد جسمی او، تولدی از خاک بود؛ و تولد دوبارهی او، زادنی از نور. زِهدان نور.
در آن تابش نخستین که قلب جلایافتهی او از ساحات برتر وجود پذیرا شد، محمدی متولد شد که دیگر تنها محمد نبود. پیامبر بود. خود را واجد امانتی میدانست که از جنس صداست. صدایی که رو به بالا دارد. رو به «او». «او» که از سر ناگزیری و نحافت زبان، «او» میخوانیمش.حال آن که او ساحتی فراتر و نزیهتر از ضمائر مفرد و جمع است. چرا که او همان کیفیت نورانی منتشر در تمام اوها و آنهاست.
تولد حقیقی پیامبر در چهل سالگی و در غار حرا رخ داد. همچنان که تولد هر شاعری هنگامهی نخستین شعری است که میسراید، تولد پیامبر در نخستین باری است که با واقعهی رازآلود وحی روبرو میشود.
وحی. و ما ادراک ما وحی. آن اشارتِ پنهانِ برقآسا که میبارد و دلت را متبرٓک میکند. میتابد و چراغستان میشوی. میوزد و به وجد میآیی. چنان مهیب که بر خود میلرزی. تجربه، انگار، فراتر از توان توست. برخود میلرزی و میگویی: زَمِّلونی، زَمِّلُونی. مرا بپیچید. من یخ کردهام. بهتزدهام. مرا بپیچید. من در چنبرهی نیرویی رازآلود گرفتار شدهام. من دچار شدهام. دچار صدایی که از جنسی دیگر است. «و فکر کن که چه تنهاست، اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد». نزدیک است از هم بپاشم. میخواهم خود را از همین کوه به زمین پرتاب کنم. چیزی در من جوانه زده است. چیزی که نمیتوانم نامی جز خدا بر آن بنهم. چیزی که مرا وا میدارد که بخوانم. من که خواندن نمیدانم. اما دلم را عجیب شورانده است. کلماتی را در من بیدار کرده است که از لونی دیگرند. که طعم نور میدهند و خویشاوند آسمانند. این کلمات را او صلا زده و شورانده است. این کلمات از دل من می رویند، اما چه کسی آنها را به دمیدن فراخوانده است؟ آخر من که خواندن نمیدانم.
بخوان. بخوان. بخوان. بخوان اما این بار به شیوهای دیگر. به شیوهای آغشته به خدا، بخوان. سخن بگو، اما از گلویی که دیگر مجرای دمهای مقدس است. کسی در تو میدمد و تو را از کلمات آبستن میکند. تو مأموری که بیکم و کاست، آن کلمات را با دیگران قسمت کنی. آن کلمات را تو زادهای. دل تو زاده است. اما دل تو که پیش از این واقعه، زمینی بایر بود. آن ساحت متعالیتر وجود، خود را بر تو گشود و تو را از جذبههای نور، آکند. تو اکنون سفیر معنا و صلادِه عوالِم بالا هستی.
تو اکنون، به یُمن خطاب ما، به برکت صدایی که از ضمیر منور هستی تراویده است، از نو زاده شدهای. تو دیگر محمد نیستی. تو رسول آفتابی.
محمد، شاید که امروز متولد شده باشد، اما پیامبر اسلام وقتی متولد شد که ندایی را در ضمیر خود شنید:
إقرأ باسم ربک الذی خلق...
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ»(الشرح،۱)
«آیا دلت را برایت گشاده نداشتیم؟»
چه موهبتی بزرگتر از اینکه آدمی در برابر زندگی و محنتهای بیشمار آن، سینهای گشاده داشته باشد؟ شرح صدر یا «گشاده دلی» در صدر نعمتهایی آمده که بر پیامبر ارزانی شده است. دیگر نعمتها و مواهب، در ذیل شرح صدر آمدهاند.
موسی هم که مأموریت یافت به نزد فرعون برود، نخستین درخواستش از خداوند «گشاده دلی بود»:
«قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی»(طه/۲۵)؛ گفت پروردگارا سینهام را گشاده گردان.
بعد از تقاضای شرح صدر است که موسی دیگر خواستههای خود را طرح میکند. موسی، گرهی بر زبان داشت و قادر به سخن گفتن بلیغ و رسا نبود، با این حال، بندگشایی از زبان را بعد از شرح صدر طلب میکند(وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی_ طه/ ۲۷؛ و از زبانم گره بگشاى). میداند که گشادگی دل، مهمتر و کارسازتر از گشادِ زبان است.
شرح صدر و گشادِ دل که داشته باشی از واکنش تنگچشمانه و دشمنآیین، زود به تنگ نمیآیی و خودت را گم نمیکنی. لابد دعای موسی اجابت شده بود که در برابر واکنش های فرعون که در پی شخصی کردن ماجرا بود و می خواست کاری کند که موسی به جای ادای رسالت، به دفاع از خود بپردازد، اینهمه سنجیده و بردبار عمل کرد.
گفتگویی که میان موسی و فرعون در میگیرد، آموزنده است. موسی از الوهیت فراگیر خدا حرف میزند و فرعون مدام در تلاش است تا موسی را از طرح بحث گمراه کند. گاه میگوید تو دیوانهای و گاه تهدید به زندان میکند. اما موسی انگار هیچ یک از این دشنامها و تهدیدها را نمیشنود. به کار خود مشغول است:
«قَالَ رَبُّکُمْ وَرَبُّ آبَائِکُمُ الْأَوَّلِینَ
قَالَ إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ لَمَجْنُونٌ
قَالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَمَا بَیْنَهُمَا إِنْ کُنْتُمْ تَعْقِلُونَ
قَالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلَهًا غَیْرِی لَأَجْعَلَنَّکَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ
قَالَ أَوَلَوْ جِئْتُکَ بِشَیْءٍ مُبِینٍ
قَالَ فَأْتِ بِهِ إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ»(شعراء/ ۲۶ تا ۳۱)
«[موسى] گفت پروردگار شما و پروردگار پدران پیشین شما.
[فرعون] گفت واقعاً این پیامبرى که به سوى شما فرستاده شده سخت دیوانه است.
[موسى] گفت پروردگار خاور و باختر و آنچه میان آن دو است اگر تعقل کنید.
[فرعون] گفت اگر خدایى غیر از من اختیار کنى قطعاً تو را از [جمله] زندانیان خواهم ساخت.
[موسى] گفت گر چه براى تو چیزى آشکار بیاورم؟
[فرعون] گفت اگر راست مىگویى آن را بیاور.»(شعراء/ ۲۶ تا ۳۱)
فراخیِ دل در برابر تنگی دل است. قرآن مدعی است آنکه از یادکرد خدا رویگردان است، تنگدلانه زندگی میکند:
«وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا»(طه/۱۲۴)؛ و هرکس از یاد من دل بگرداند، زندگانى او تنگ خواهد بود.
به نظرم میرسد وقتی امید و باوری به خدا که همان امر غایی و حقیقتی پهناورتر از جغرافیای مادی جهان است، نداشته باشیم، زیستن ما قرین تنگنا خواهد بود. قرین تنگنا است چرا که افق زندگی را محدود به جهات مادی دانستهایم. وقتی زاویهی تماشا محدود است، نگرنده هم محدود خواهد بود.
شاعر معاصر میگفت: «خداوندا دلی دریا به من ده» و شاعری دیگر گفته است: «به من گفتی که دل دریا کن ای دوست». سعدی نیز با ما میگوید دل دریایی دلی است که نمیتوان با افکندن سنگی آن را تیره کرد. دل دریایی، دل عارفان است که چیزی توانایی تیره کردن آن را ندارد.
دریای فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تُنُکآب است هنوز
(گلستان، باب دوم)
همچنان که مولانا میگفت:
«عارف کسی است که هیچ کدورتی مَشربِ صاف او را مکدّر نگرداند و هر کدورتی که بدو رسد، صافی شود.»(فیه ما فیه)
اینکه مشرب و منش صاف انسان را چیزی قادر نباشد که تیره کند، ناشی از گشادهدلی و شرح صدر است.
سه دسته امور هستند که میتوانند ما را تیره کنند. یکی بلایای این جهانی، دیگری آزارها، حسدها و دشمنیهای آدمیان و سومی رویگردانی و مسدود کردن دریچههای شعور و احساس خود از جهات متعالی وجود. انسداد در برابر وزشهای روحانی که از منافذ عالَم مادی، به سمت ما میآید.
شرح صدر، جان دارویی است برای این سه عامل تیرگیآور.
و آخر اینکه:
«با تنگدلی مُلک همه جهان منغّص بود و با فراخدلی همه رنجها آسان بود.»(معارف بهاءولد)
گاهی بزرگترین عمل اخلاقی میشود زنده ماندن. تاب آوردن جراحتهای زندگی و همچنان ادامه دادن. دوره کردن، "شب را و روز را، هنوز را". امیدی به بهبود یا التیام نداری، تنها نمیخواهی شاهد جراحت دیگران باشی و یا بدهکار زندگی بمانی. همچنان آواز خواندن، با زخمی بزرگ و حفرهای بیپایان. آواز خواندن، مثل پرنده، وقتی با دلی خونچکان، میسراید... این اخلاقیترین کاری است که در برابر زندگی میتوان کرد. همهی بدهیهایت را به زندگی صاف کنی. با کلماتت که در حقیقت آوازند. کلماتت که دلت میخواهد آینه باشند و صبح. و بوی کبوتر بدهند. و بعد، رها کنی این رعنای بیاعتنا را... آوازهایت را ثبت کنی جایی و بروی.
«در این زندگی فقط باید آواز خواند، باید با غبار روانهای عاشقمان از ته گلو، از ته دل، از ته مغز، از ته قلب، از ته روح آواز بخوانیم...»(فراتر از بودن، کریستین بوبن)
صدیق
«شما را میگویم که دلنگران زندگی خویش مباشید که چه خواهید خورد و در غم تن مباشید که چه خواهید پوشید. آیا زندگی برتر از خوراک نیست و تن برتر از پوشاک؟ پرندگان آسمان را درنگرید که نه میکارند و نه میدروند و نه در انبارها گرد میآورند و پدر آسمانی شما آنها را روزی میدهد! آیا شما افزونتر از آنها نمیارزید؟ وانگهی، از میان شما کیست که بتواند با دلنگرانی، ذراعی بر طول عمر خویش بیفزاید؟ و از چه روی دلنگران جامهاید؟ سوسنهای صحرا را درنگرید که چه سان میرویند: نه رنج میبرند و نه نخ میریسند. باری، شما را میگویم که سلیمان نیز با تمام حشمت خویش، جامهای چون یکی از آنها بر تن نداشت. پس اگر خدا بر تن سبزهی صحرا که امروز هست و فردا به تنور افکنده خواهد شد، جامهای اینچنین میکند، از برای شما بسی افزونتر نخواهد کرد ای مردم کمایمان؟ پس دلنگران مباشید و مگویید چه خواهیم خورد؟ چه خواهیم نوشید؟ چه خواهیم پوشید؟... پس دلنگران فردا نباشید: دلنگرانی فردا از برای فردا خواهد بود. هر روز را رنج همان روز بس.»(انجیل متّی، ۶ : ۲۵ تا ۳۴)
مهمترین اشارتی که طبیعت برای عیسی دارد این است که برکنار از تشویشِ فردا است. مسیح با ما میگوید که تمام اجزاء طبیعت چنیناند که تشویش معاش ندارند. اگر چه برای فراهم کردن اسباب زندگی میکوشند، اما سبکجانند. بسیار سبکجانند.
نکتهی دیگر، زیبابینی مسیح است. میگوید هیچ لباس دستسازی هر اندازه هم مجلل باشد، به زیبایی جامهای که سوسنهای صحرا به تن میکنند نیست. جامهای که محصول سبکجانی است و ما که زیر بار تشویشهایمان قامت خم کردهایم، از آن محرومیم.
زیبایی، خواهرِ سبکجانی و رهایی از تشویش است.
فیلسوفی از آنتونی قدّیس پرسید: پدر روحانی تو که از تسلّیبخشی کتابها بینصیبی چگونه میتوانی تا بدین حدّ شادمان باشی. آنتونی پاسخ داد: ای فیلسوف، کتاب من طبیعت مخلوقات است، و هر گاه که میخواهم کلام خدا را بخوانم، این کتاب پیش روی من است.(حکمت مردان صحرا: سخنانی از راهبان صحرانشین سدهی چهارم میلادی، تامس مرتن، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۵)
سخنان و حکایات زیر واجد چند اشارهی درخشانند:
(۱) محمد برای خود حشمتی تدارک ندیده بود. در دسترس بود و هرکه میخواست میتوانست به آسانی با او خلوت کند و همصحبت شود. او در پی تدارک شکوهی مادی و امتیازاتی ویژه برای خود نبود.
(۲) محمد از حوادث طبیعی به نفع جایگاه خود استفاده نمیکرد.
(۳) محمد واجد حدّی از کفّ نفس و خویشتنداری اخلاقی بود که او را از خشم و پرخاشگری باز میداشت و در تراز بالایی از بردباری و رواداری قرار میداد.
(۴) شفقت و رحمتی که توصیه میکرد فراگیر و همگانی بود و میخواست مؤمنان به آیین او، با همگان، رحیم و دلسوز باشند.